غرب آسیا چگونه تبدیل به قربانگاه کاخ سفید می شود؟
مقاومت هوشمندانه در برابر آمریکای بحران‌زیست

حنیف غفاری
   سیاست خارجی آمریکا ، غالباً فراتر از صرفاً حفظ منافع ملی یا اجرای دیپلماسی نرم تعریف می‌شود؛ در هسته خود، سیاست خارجی یک فرآیند ذاتاً بحران‌ساز و بحران‌زیست است. از دید مقامات آمریکایی،  بقای استراتژیک واشنگتن  نیازمند این است که در نقاط مختلف جهان، بحران‌هایی را به صورت هدفمند خلق، تثبیت و در صورت لزوم، بازتولید کند. این الگو، که می‌توان آن را «مهندسی بحران» نامید، ابزاری است برای حفظ نظم بین‌المللی به نفع بازیگر بحرانساز و جلوگیری از ظهور رقبای منطقه‌ای یا جهانی. این اصل نه یک انحراف، بلکه یک اصل بنیادین در استراتژی کلان ژئوپلیتیکی است.این قاعده به طور خاص در مورد تحولات غرب آسیا صادق است؛ منطقه‌ای که به دلیل منابع حیاتی و موقعیت استراتژیک خود، همواره کانون توجه بوده است. ایالات متحده در این منطقه به دنبال ایجاد و حفظ مجموعه‌ای از بحران‌های مزمن و پایدار است. این بحران‌های مزمن، که در کشورهایی مانند عراق، سوریه، لبنان و فلسطین آشکار می‌شوند، به عنوان لنگرهای استراتژیک عمل می‌کنند که مانع از شکل‌گیری یک بلوک قدرت یکپارچه و رقیب می‌شود. این بحران‌ها نه تنها منابع انرژی را تحت نظارت نگه می‌دارند، بلکه فرصتی برای نمایش قدرت نظامی و اعمال نفوذ سیاسی واشنگتن فراهم می‌آورند. در واقع، عدم وجود ثبات پایدار، خود به ابزاری برای ثبات استراتژیک آمریکا در منطقه تبدیل می‌شود.این استراتژی بر پایه این تئوری استوار است که یک وضعیت تعلیق و بی‌ثباتی مداوم، به نفع آمریکاست. هنگامی که بازیگران منطقه‌ای مجبور به تمرکز بر بقای داخلی و مدیریت تنش‌های مرزی یا داخلی خود باشند، منابع فکری، مالی و نظامی آن‌ها صرف رقابت با آمریکا نمی شود.
نکته اول: خلق بحران‌های مزمن در غرب آسیا
تمرکز آمریکا بر ایجاد اختلالات پایدار در غرب آسیا  نمونه‌ای بارز از این سیاست بحران‌زیست است. دخالت‌ها در عراق، که به تضعیف ساختارهای دولتی و ایجاد خلاءهای امنیتی منجر شد، یا تداوم مداخله در سوریه برای جلوگیری از تثبیت یک قدرت متمرکز، همگی در راستای یک استراتژی کلان هستند. هدف نهایی این نیست که صرفاً یک درگیری زودگذر مدیریت شود، بلکه هدف، ایجاد یک توازن قدرت دائمی است که در آن هیچ بازیگر منطقه‌ای نتواند به سطحی از قدرت برسد که بی نظمی ( یا همان نظم ادعایی) مورد نظر واشنگتن را به چالش بکشد. بحران فلسطین نیز، با ماهیت حل‌نشده و پویایی‌های پیچیده‌اش، ابزاری مؤثر برای مشغول نگه داشتن بازیگران منطقه‌ای و حفظ محوریت مداخله خارجی باقی مانده است.
در عراق، پس از اشغال ۲۰۰۳، به جای ساختن یک دولت ملی قوی و مستقل، سیستمی شکل گرفت که همواره نیازمند نظارت و مداخله خارجی بود. تضعیف نهادهای امنیتی، تقویت جناح‌بندی‌های قومی و مذهبی، و تداوم حضور نظامی، نمونه‌هایی از این مهندسی بحران هستند. این وضعیت، عراق را به یک کانون دائمی توجه و مصرف منابع برای بازیگران منطقه‌ای و بین‌المللی تبدیل کرده است، در حالی که امکان تبدیل شدن آن به یک قدرت منطقه‌ای مستقل را سلب نموده است.در سوریه، هدف اصلی جلوگیری از تشکیل یک محور قدرت همسو با محور مقاومت بود. مداخله در قالب حمایت از گروه‌های تروریستی تکفیری ، حفظ فضای جنگ داخلی، و جلوگیری از بازسازی زیرساخت‌ها، تضمین می‌کند که دولت مرکزی همواره در یک وضعیت تدافعی و وابسته باقی بماند.یکی از نتایج مستقیم این بحران‌سازی مداوم، افزایش وابستگی اقتصادی و نظامی منطقه به ایالات متحده است. فروش گسترده تسلیحات، که برای حفظ توازن شکننده میان بازیگران متخاصم ضروری تلقی می‌شود، منبع درآمد و نفوذ دائمی برای واشنگتن فراهم می‌آورد. همچنین، ثبات انرژی منطقه به گونه‌ای مدیریت می‌شود که همواره نیازمند حضور ناظر و تضمین‌کننده امنیتی از سوی آمریکا باشد.
آشکارسازی استراتژی کلان آمریکا در دوران ترامپ
اگرچه سیاست بحران‌سازی یک استراتژی دوسویه در دوران دموکرات‌ها و جمهوری‌خواهان بوده است، اما در دوران ریاست جمهوری دونالد ترامپ، این رویکرد به شکلی بی‌سابقه و صریح‌تر آشکار شد. در ادوار گذشته، دموکرات‌ها و جمهوری‌خواهان محافظه‌کار، مداخلات مداخله‌گرایانه و بحران‌ساز خود را اغلب در سایه لابی‌های پنهان، تحلیل‌های کارشناسی پیچیده و زبان دیپلماتیک مبهم پیش می‌بردند. اما دولت ترامپ، با اتخاذ رویکردی مبتنی بر «اول آمریکا» (America First) و بی‌اعتنایی به ملاحظات سنتی دیپلماتیک، ابایی از آشکارسازی این استراتژی کلان نداشته و ندارد. ترامپ و تیمش، با تغییرات ناگهانی در پیمان‌ها، خروج از توافقات بین‌المللی و تأکید بر قدرت سخت، عملاً پرده از چهره واقعی سیاست خارجی ایالات متحده برداشتند. این دولت به جای پنهان کردن اقدامات مداخله‌جویانه پشت عناوین فریبنده، آن‌ها را به عنوان ابزاری مستقیم برای پیشبرد منافع آمریکا معرفی کرد. این صراحت، هرچند از نظر بسیاری ناپخته تلقی می‌شد، اما یک شفافیت استراتژیک ایجاد کرد: ایالات متحده در غرب آسیا نه برای صلح، بلکه برای حفظ برتری از طریق کنترل دینامیک‌های منطقه‌ای، به دنبال حفظ وضعیت موجود بحرانی است.
این تغییر پارادایم را می‌توان در رویکرد «معامله بزرگ» و فشار حداکثری مشاهده کرد. این اقدامات به جای حل تعارضات، تعارضات موجود را تشدید کرد تا شاید از این تشدید تنش، راه‌حلی یک‌طرفه به نفع آمریکا حاصل شود. این رفتار، در تضاد با سیاست‌های پیشین بود که سعی در مخفی کردن ماهیت دخالت‌ها در پوشش دموکراسی‌سازی یا مبارزه با تروریسم داشتند.
پاشنه آشیل آمریکا در غرب آسیا 
بزرگترین تناقض و در عین حال، پاشنه آشیل استراتژی «بحران‌زیست» آمریکا در دوره فعلی، در ناتوانی مطلق در مدیریت بحران‌هایی است که خود خلق کننده آن محسوب می‌شود. خلق بحران، نیازمند منابع عظیم، دقت استراتژیک و کنترل کامل بر متغیرهاست، اما مدیریت بحران‌های پیچیده و چندوجهی که خود بر پایه بی‌ثباتی بنا شده‌اند، چالشی بسیار بزرگتر است.بسیاری از استراتژیست‌های کهنه‌کار سیاست خارجی آمریکا به ترامپ هشدار داده‌اند که «خلق بحران به معنای مدیریت بحران نیست». این دو فرآیند نیازمند مهارت‌ها و منابع متفاوتی هستند. زمانی که پایه‌های یک سیستم بر بی‌ثباتی بنا شود، کوچک‌ترین تغییر در معادلات منطقه‌ای می‌تواند منجر به سرایت بحران‌ها و خروج آن‌ها از کنترل شود. این همان گزاره‌ای است که به پاشنه آشیل ترامپ و همراهانش در منطقه غرب آسیا تبدیل شده است.
مدل مهندسی بحران در کاخ سفید  فرض می‌کند که آمریکا  می‌تواند شدت و گستره بحران را در سطحی نگه دارد که برای اهداف استراتژیکش مفید باشد، بدون آنکه از کنترل خارج شود. اما واقعیت در غرب آسیا پیچیده‌تر است. در غیاب یک استراتژی خروج شفاف یا یک چشم‌انداز صلح پایدار، سیاست مداوم خلق بحران، منجر به ایجاد لایه‌های جدیدی از پیچیدگی شده که بازگشت به نقطه صفر (یا به حالتی از ثبات قابل پیش‌بینی) را برای ایالات متحده عملاً غیرممکن ساخته است. هر تلاشی برای حل یک بحران، به دلیل تداخل آن با بحران‌های دیگر (عراق، سوریه، نفوذ ایران، مسئله فلسطین)، به سادگی به یک دور جدید از تشدید تنش‌ها منجر می‌شود.ظهور مقاومت هوشمند در منطقه، بدترین ضربات ممکن را به منظومه راهبردی آمریکا ( چه به لحاظ ماهوی و چه ساختاری) وارد آورده است. این مقاومت، برخلاف درگیری‌های سنتی، با درک عمیق از منطق بحران‌سازی آمریکا عمل می‌کند. مقاومت هوشمند، نه تنها در برابر اهداف مستقیم نظامی آمریکا مقاومت می‌کند، بلکه با نمایش توانایی خود در حفظ انسجام و عدم تمایل به ورود به دام‌های بحرانیِ طراحی‌شده توسط واشنگتن، کارایی ابزار سیاست خارجی آمریکا را زیر سؤال می‌برد.