ماهیت واقعی نظم غربی در جهان امروز

حنیف غفاری
 نظام بین‌الملل در حال عبور از یک مقطع حساس و سرنوشت‌ساز تاریخی است. آنچه دهه‌ها تحت عنوان «نظم لیبرال» تبلیغ می‌شد، اکنون ماهیت واقعی خود را نمایان ساخته است: این نظم نه بستری برای رشد مشترک و توسعه متقابل، بلکه یک طرح مهندسی‌شده باهدف حفظ برتری انحصاری قدرت‌های مسلط از طریق تولید آگاهانه‌ی درگیری‌ها و چالش‌های هدفمند است.
مرور تحولات اخیر قدرت‌های غربی نشان می‌دهد که اقدامات آن‌ها فراتر از واکنش‌های انفعالی به تهدیدات بیرونی است؛ بلکه تلاشی فعال برای «مهار کردن مسیر آینده‌ی جهان» به‌گونه‌ای است که منافع بلوک خود را تضمین کند. این استراتژی از درکی ریشه‌دار نشئت می‌گیرد: افول نسبی قدرت اقتصادی و جمعیتی غرب، موجب شده است که استراتژی کلان آن‌ها از «رهبری دلسوزانه» به «ایجاد تنش‌های ساختاری برای حفظ مزیت رقابتی» تغییر یابد.
تأکیدات مکرر برخی رهبران غربی بر چارچوب‌های زمانی مشخص برای درگیری‌های ژئوپلیتیکی، از یک تحلیل صرف فراتر رفته و بیشتر شبیه به یک برنامه‌ی عملیاتی عمل می‌کند. در گذشته، کار تحلیلگران بر پیش‌بینی نقاط بالقوه اصطکاک برای ممانعت از درگیری متمرکز بود؛ اما امروز، به نظر می‌رسد که تعیین این بازه‌های زمانی، ابزاری برای هماهنگ‌سازی منابع ملی و بسیج زیرساخت‌های لازم برای تحقق همان سناریوهایی است که از آن‌ها سخن می‌گویند.اظهارات مقامات، مثلاً در آلمان، مبنی بر لزوم آمادگی برای یک کشمکش بلندمدت با روسیه تا سال ۲۰۲۹، این گمان را تقویت می‌کند. هدف از این سخنان، صرفاً دفاع از اوکراین نیست، بلکه طراحی یک دوره‌ی طولانی تقابل نظامی است که ساختارهای رقیب را تضعیف کرده و وابستگی‌های اروپایی (از منظر اقتصادی و امنیتی) را به محور اصلی غرب عمیق‌تر سازد. تعیین سقف زمانی دقیق، نشان‌دهنده‌ی نوعی برنامه‌ریزی استراتژیک کنترل‌شده است.به همین ترتیب، تکرار سناریوی احتمالی تقابل در تنگه‌ی تایوان با بازه‌ی زمانی مشخص (مانند ۲۰۲۷)، بیش از آنکه یک هشدار باشد، تلاشی برای زمینه‌سازی افکار عمومی جهانی و آماده‌سازی ظرفیت‌های صنعتی و نظامی است. 
این بازه‌ی زمانی اغلب به‌عنوان لحظه‌ای تفسیر می‌شود که چین به اوج توانمندی نظامی‌اش می‌رسد یا در مقابل، توانایی مداخله‌ی آمریکا به بالاترین حد خود می‌رسد.
این زمان‌بندی‌ها مصداق بارز ریل‌گذاری خطرناک توسط بازیگران اصلی غرب درصحنه‌ی بین‌المللی است. آن‌ها اطمینان ایجاد می‌کنند که درگیری‌های محتمل آینده، در زمان‌ها و جغرافیاهایی شعله‌ور خواهند شد که برای سیستم امنیتی خودشان مساعدتر است. این رویکرد بر این فرض بنا شده که با تعریف دقیق “نقاط اشتعال”، می‌توان قدرت‌های رقیب (مانند روسیه و چین) را در وضعیتی از انفعال استراتژیک نگه داشت یا آن‌ها را وادار به واکنش‌های زودهنگام و نامطلوب کرد.
واقعیت ژئوپلیتیکی این است که بلوک غرب با یک بحران بنیادین و وجودی دست و پنجه‌نرم می کند. از منظر جمعیتی، شاخص‌های اقتصادی و اعتبار ایدئولوژیک، الگوی توسعه‌ی غربی به پایان چرخه‌ی طبیعی خود رسیده است. گسترش نابرابری طبقاتی، حجم افسارگسیخته‌ی بدهی‌های دولتی، کاهش مداوم سهم این بلوک از تولید ناخالص جهانی و چالش‌های ساختاری جمعیت، جملگی نشانه‌هایی از این افول هستند.بر اساس دکترین‌های ژئوپلیتیک مربوط به قدرت‌های روبه‌زوال، هنگامی‌که یک قدرت مسلط احساس کند جایگاه برترش در معرض تهدید قرار گرفته، استراتژی خود را از “مدیریت نظم موجود” به “تخریب هدفمند رقبا” تغییر می‌دهد. در پرتو این تحلیل، اقدامات آمریکا و اتحادیه‌ی اروپا تلاشی برای تداوم عمر سیستم خود از طریق ایجاد و تداوم بحران‌های مزمن و حاد است تا بتوانند برتری خود را به هر بهایی حفظ کنند.
عدم مهار این روند، صرفاً به تداوم وضعیت نامطلوب کنونی منجر نخواهد شد، بلکه زمینه‌ساز ظهور بحران‌های ساختاری دائمی در امنیت جهانی می‌شود که هیچ کشوری را مستثنی نخواهد گذاشت. زمانی که چارچوب بین‌المللی از یک ساختار مبتنی بر قواعد مشترک به یک سازوکار مبتنی بر “بقا از طریق تضعیف طرف مقابل” تبدیل می‌شود، تنها یک واکنش استراتژیک قاطع و هماهنگ از سوی کنشگران غیرغربی می‌تواند این مسیر خطرناکِ “ریل‌گذاری” را متوقف سازد. عصر تحلیل‌های منفعل سپری شده و اکنون زمان عمل قاطعانه استراتژیک برای ترسیم مسیرهای جایگزین فرا رسیده است.