جواد شاملو
انقلاب زمانی عمامه سیاه بر سر داشت. سالها در نجف زیست، به ترکیه رفت و سپس سالها در فرانسه زندگی کرد. در ایران هم سالها ساکن قم و تهران بود. اما زبانش تا آخر زبان قوم و کلامش از خمین نشان داد. پشت بلندگو فریاد میزد «خاک بر سر من اگر بخواهم از نام مردم سوء استفاده کنم». خجالت نمیکشید از فریاد این جمله. مردم او را منجی میدانستند اما او سرش در برابر مردم پایین بود. منزجر بود از حکومت استبدادی بر مردم. به نمایندگان مجلس هم میگفت: «شما ولی مردم نیستید». انقلاب با قلبی آرام و نفسی مطمئن از دنیا رفت و روی دست میلیونها انسان سوگوار تشییع شد؛ اما هرگز نمرد.
انقلاب زمانی عمامه مشکی به سر داشت. دکتر بود و به چند زبان مسلط. میگفت مردم! عاشق شوید. استاد کار تشکیلاتی بود. میدانست در تشکیلات هر کس را باید کجا بنشاند. اگر بخواهی بدانی نگرش باز یعنی چه باید او را نگاه کنی. انقلاب مظلوم بود. وقتی امام این را گفت، مردم به حال انقلاب گریستند. انقلاب روزی شهید شد، با هفتاد و دو تن از یارانش، کمی پایینتر از میدان بهارستان. انقلاب در خون خودش غلتید اما هرگز نمرد.
انقلاب چشمانی زیبا داشت و موهایی لخت و بلند. باابهت بود. وقتی در میدانگاه دوکوهه فریاد میزد: «لشکر! به فرمان من»، صدا از کسی در نمیآمد. انقلاب فرمانده لشکر بود، میگفت امام فرموده جزایر باید حفظ شود، پس میمانیم و حفظ میکنیم. در جزیره مجنون ترک موتور نشسته بود که سرش افتاد. سری با چشمان زیبا و موهای خوشپیچ. انقلاب بیسر شد، اما هرگز نمرد.
انقلاب زمانی اسمش کامران بود، دوست غزاله علیزاده بود، زیر بغلش کتابهای هربرت مارکوزه را میگذاشت. سلطان نوشتن بود، طعنه به نیچه میزد قلمش. باد موهایش را به هم میریخت، همانطور که رملهای فکه را. درونش جنگی به پا شد سهمگینتر از جنگهای شلمچه. نتیجه جنگ مرگ کامران بود و تولد سیدمرتضی. انقلاب همه حدیث نفسهای کامران را سوزاند. درباره خرازی مینوشت: «او را از آستین خالیاش بشناس». انقلاب را مین زیر خاکها به جمع شهدای فکه برد، اما هرگز نمرد.
انقلاب ارتشی بود. یک نماینده مجلس اول انقلاب میخواست ارتش را منحل کند، اما چمران آمد پشت بلندگو و گفت من صیاد را میشناسم، ارتشی است؛ این آدم فلان است و فلان. انقلاب مجسمه اخلاص بود. خالق مرصاد بود. وقتی درون تابوت بود، رهبر انقلاب خم شد و تابوت را بوسید. انقلاب را جلوی در خانهاش ترور کردند، اما هرگز نمرد.
انقلاب را در سینماها میشود دید. در منصور، در موقعیت مهدی، در غریب، در چ، در ایستاده در غبار، در مهاجر، در دیدهبان، در مجنون، در آن بیست و سه نفر.
انقلاب یک روز سر نماز ایستاده بود. پسربچهای به او در همان حال گل داد. روزی در سیل بود، دست پیرمرد سیلزده را بوسید. به انقلاب گفتند بیا نامزد ریاست جمهوری شو، گفت من نامزد گلولههایم. انقلاب زیر تابوت مرحوم هاشمی را گرفت. میگفت رئیسجمهور در سازمان ملل عزتمندانه سخن گفته، من دستش را میبوسم. میگفت آن دختر بیحجاب هم دختر من است. انقلاب کلک داعش را کند، پدر آمریکا و اسرائیل را درآورد. سید میگفت او از آنهایی است که شفاعت میکند. از انقلاب فقط دستش باقی ماند. رو چمنهای فرودگاه بغداد. انقلاب سوخت، اما هرگز نمرد.
خیلیها به انقلاب خیانت کردند، اما انقلاب به کسی خیانت نمیکند. انقلابی بودن، تبدیل میشود به خود انقلاب بودن. اگر کسی تبدیل شود به انقلاب، هرگز نمیمیرد.