جنگ همه آدمها را تحت تأثیر قرار میدهد و این روزها در پی حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی به خاک ایران، مادران روز و شب را با دلهره و التهاب میگذرانند و در این میان، ذهن کودکانی که نه از جنگ سر درمیآورند و نه از سیاست، بیش از همه در معرض ترس و آشفتگی قرار میگیرد. ذهن کودکانه نه تحلیلی از موقعیت دارد، نه درکی از مفهوم «حمله تلافیجویانه»؛ تنها چیزی که در حافظهاش میماند، صدای اضطراب مادر، لرزش صدای او و نگاه سرگردانش به آسمانی پر از التهاب است.
صدای آژیر پدافند، مثل زنگ هشدار در تاریکی شب، هر بار که بلند میشود، خانوادهها را تکان میدهد. مردم از تهران گرفته تا شهرهای دیگر، این روزها با حس اضطرابی ناآشنا روبهرو شدهاند اما بیش از همه مادران و کودکان، شرایطی غمبار و بغرنج را سپری میکنند.
هیچ جنگی متعلق به بچهها نیست. هیچ بمبی، هیچ موشکی، هیچ آژیر خطری. بچهها سهمی از نبرد و ویرانی ندارند؛ اما وقتی موشکی شلیک میشود، نمیفهمد روی کدام سقف میافتد، نمیداند کودکی در آغوش عروسکش خوابیده، یا مادری قصه «سفیدبرفی و هفت کوتوله» را آرام برای فرزندش زمزمه میکند.
جنگ، مثل آدمبزرگهایی است که شازده کوچولو همیشه میگفت هیچوقت چیزهای مهم را نمیفهمند. آنها نمیفهمند چقدر مهم است که یک گوسفند، یک گُل را نخورد؛ و حالا مادران ایرانی، زنانی از گوشهوکنار این سرزمین، در بحبوحه جنگ، ناچارند هر روز داستانی غیرجنگی برای بچههایشان روایت کنند. داستانی که شاید نه برای امروز، که برای فردایی بیصدا، بیسایه مرگ و بیدود معنا داشته باشد.
در این گزارش، به قلم آوینا شکوهی، روایتهایی را از مادرانی میخوانید که تلاش میکنند فرزندانشان را از واقعیت تلخ جنگ دور نگهدارند. آنها در بحبوحه آغاز جنگ، هرکدام به شیوهای تلاش کردهاند خانهای امن بسازند. اما حالا خانهای امن باقیمانده است؟
***
سورن از تهران؛ مادر، دیواری میان کودک و واقعیت
تهرانِ این روزها پایتختی است غرق در صدای پدافند و انفجار. مرکز شهر دیگر فقط قلب تپنده سیاست و اقتصاد ایران نیست، بلکه حالا گویی در مرکز یک میدان جنگ ایستاده است.
«سمیرا»، زنی است که دو شب وحشتناک را در مرکز تهران پشت سر گذاشته. در آپارتمان کوچکش، دیوارهایی که زمانی صدای همسایه را هم عبور نمیدادند، حالا با هر انفجار به لرزه درمیآیند.
او میگوید: «صدای بمبافکنها و پدافند را نمیشود پنهان کرد. دهتا پنجره دوجداره هم نمیتواند این صدای لعنتی را خفه کند. تلویزیون را هرجا بزنی، فقط اخبار جنگ است. حتی اگر یک انیمیشن روشن کنی، باز هم نمیتواند صدای التهاب بیرون را خاموش کند.»
پسرش «سورن»، ۸ سال سن دارد و شب گذشته در خانه همسایهشان بوده. او برای برگرداندن پسرش به آنجا میرود. وقتی میبیند که تلویزیون اخبار جنگ را میگوید، بلافاصله خودش را بین تلویزیون و بچه سد میکند. این مادر تعریف میکند: «تا چشمش افتاد به آتش و آژیر، خودم را دیوار کردم بین او و تلویزیون. باید مانع میشدم. نباید آن صحنهها در ذهنش حک میشدند.» او سورن را با عجله به خانهشان برمیگرداند، اما وقتی پدرش را نمیبیند، میگوید بابا رفته جنگ؟ سمیرا وقتی با این پرسش مواجه میشود، تمام تلاشش را میکند تا او را از فضای جنگی بیرون بیاورد. «سورن عاشق قصه است. بهترین چیزی که احساس کردم میتواند او را از این فضا بیرون بیاورد، کتاب بود. گفتم سورن، چرا کتابهایی که خیلی دوست داری، دوباره نخوانیم؟ و بعد همه کتابهایی که دوست داشت را باهم باز کردیم و شروع کردیم به خواندن و نقش هر شخصیت را با همدیگر بازی کردیم. ناگهان اتاق پُر شد از صدای شخصیتهایی که شاد بودند و در صلح و آرامش زندگی میکردند.»
این مادر میگوید که تجربه خود را بعد، در اینستاگرام هم به اشتراک گذاشته تا کتابهایی که سورن را از جنگ دور کرده، شاید بتواند بچههای دیگر را هم از این جنگ دور کند.
او در آخر میگوید: «میدانستم وقتی بیدار شود، سؤالهایش شروع میشود. چرا آسمان هنوز صدا میدهد؟ چرا همه نگراناند؟ چرا تو بغض داری؟»
کیا از بوشهر؛ وقتی شعلهها تا چشمهای کودک میرسند
در روزهای اخیر صدای انفجارهای پیاپی در بوشهر هم شنیدهشده؛ انفجارهایی سنگین که شعلههایشان از کیلومترها دورتر دیده میشود. صحنههایی که حتی بزرگسالان را بهتزده میکند، چه رسد به کودکی که هنوز فرق میان آتشبازی و انفجار واقعی را بهدرستی نمیداند.
«شایسته»، مادر پسربچهای هفتسالهای به نام «کیا»، روایتش را با جملهای شروع میکند که در صدایش هنوز اندکی لرزش هست: «وقتی شعلههای آتش را دید، گفت یعنی خانه ما را هم میزنند؟» شایسته ادامه میدهد: «برای چند ثانیه خشکم زد. واقعا نمیدانستم چه باید بگویم. چهطور میشد آن حجم از آتش، آن دود سنگین و لرزش زمین را از چشمهای کوچک و درشت کیا پنهان کرد؟ میدانستم اگر پاسخی ندهم، ترس در دلش ریشه میدواند. اما نمیخواستم هم دروغ بگویم، نه به او، نه به خودم.»
او تصمیم میگیرد از سادهترین و کودکانهترین ابزاری استفاده کند که سالها است مادران در سراسر جهان برای نجات فرزندانشان از واقعیت تلخ استفاده کردهاند: بازی. «به کیا گفتم بیا قایمموشک بازی کنیم. گفتم کی اول چشم میگذارد؟ سعی کردم ذهنش را منحرف کنم. باید کاری میکردم که تمرکزش از پنجره و شعلههای آتش دور شود و معجزه شد. مشغول شد. خندید. قایم شد پشت مبل. همان لحظه بود که فهمیدم هنوز فرصت هست... هنوز بچگیاش زنده است.»
زیبا از کرمانشاه؛ مادری که میخواهد جنگ را از خانهاش تبعید کند
کرمانشاه، شهری زخمخورده از جنگ هشتساله، حالا دوباره در سایه جنگ دیگری نفس میکشد. «زیبا»، مادری است با دو کودک خردسال، که تصمیم گرفته حتی اگر نتواند جنگ را از آسمان شهرش دور کند، دستکم آن را از دیوارهای خانهاش بیرون براند.
او میگوید: «من نمیخواهم هانا، دختر کوچکم، با ترس بزرگ شود. نمیخواهم تصویر هواپیمای جنگی و اخبار مرگ و ویرانی، بخشی از کودکی او شود.»
هانا پنجساله است، کنجکاو، باهوش، و البته زودترس. زیبا خوب میداند که کودکان حتی اگر زبان اخبار را نفهمند، حالوهوای اطراف را با تمام وجود حس میکنند. «همین که در چشمانم اضطراب ببیند، برایش کافی است. همینکه تلفنهای مکرر را بشنود یا وقتی برق میرود من سریع شمع روشن کنم، خودش یک نشانه است. من سعی میکنم خانه را برایش به یک جزیره امن تبدیل کنم. هرطور که شده. میدانید، هرطور که شده.»
زیبا توضیح میدهد که چگونه این چند روز را پر کرده از قصهگویی، کاردستی، نقاشی، و بازیهای خیالی با بچهها. «با بچهها نشستیم خانه کاغذی ساختیم. گفتم این خانه ماست، یک خانه جادویی که هر روز عوض میشود، بهتر میشود و زیباتر. هر روز اسمش را باهم عوض میکنیم، یک روز میشود یک خانه جنگلی جادویی، یک روز یک قلعه سفید. اینطوری بچههایم باور میکنند هنوز چیزی هست که امن است.»
سروین از شیراز؛ مادری در نقش پدافند
شیراز، شهر شعر و موسیقی، حالا در سایه ترس، انگار آواهایش خاموش شدهاند. در خانهای نهچندان بزرگ، اما پر از رنگ و صدا، مادری چهلساله به نام «سحر» زندگی میکند با دخترش «سروین»؛ دختری که تا همین چند شب پیش، تنها با صدای لالاییها و کتابهای شبانه به خواب میرفت.
سحر میگوید: «همیشه با صدای موسیقی آرامی که پخش میکردم، و لحنِ نرمی که برایش کتاب میخواندم خوابش میبرد. حالا اما دیگر آن صداها کافی نیستند. حالا باید صدای جنگ را پیش از آنکه به اتاقش برسد، خفه کنم. باید مثل یک پدافند انسانی، مجهز به خفهکن صدا باشم.»
او دیگر فقط یک مادر نیست. در این روزها، انگار به یک سامانه دفاعی بدل شده، هم برای آرامش روانی خود، هم برای حفظ کودکی دخترش. «واقعا کار سختی است. اینکه وانمود کنی همهچیز طبیعی است، وقتی قلبت از وحشت میلرزد. اما شاید مادری همین باشد.»
او معتقد است مادران در سرتاسر نقاط جهان با یک دوگانگی عجیب زندگی میکنند. از یکسو باید با واقعیت سهمگین زمانه کنار بیایند و از سوی دیگر، برای فرزندانشان جهانی امن و بیدغدغه بسازند؛ جهانی ساختگی، اما ضروری. او میگوید: «ما مجبوریم به بچههایمان بگوییم همهچیز خوب است، درحالیکه توی سرمان هزار صدا و نگرانی زمزمه میشود، باید بگوییم صدای انفجار، آتشبازی است، درحالیکه خودمان از ترس میلرزیم.»
زهرا، مادر دو فرزند جوان، در محلهای از تهران، میگوید: «وقتی اولین بار صدای آژیر آمد، نمیدانستم چطور واکنش نشان دهم. بچهها مضطرب بودند و میپرسیدند چرا این صداها را میشنویم؟ دل من پر از ترس بود، اما تلاش کردم آرام باشم. احساس میکردم بهعنوان یک مادر باید سنگ صبور آنها باشم، واقعیت این است که پیشازاین هم روزهای سختتری را از سر گذراندهایم.
در دوران هشت سال جنگ تحمیلی مردم محکم ایستادند و زندگی را ادامه دادند. پدربزرگها و مادربزرگها خوب به یاد دارند که در کنار صدای آژیر، خمپاره و بمب، بچهها به مدرسه میرفتند، مغازهها باز بودند و جریان زندگی متوقف نمیشد. این روزها هم اگرچه قلب تمامی مادران تير میكشد، اما برای حال خوب فرزندانشان تلاش میكنند، براي اينكه آنها دچار اضطراب جنگ و وحشت حاصل از كشتار نشوند. مادر و پدر بودن در ميانه جنگ، سختترين كار جهان است...»