کربلا نه مقصد است نه مسکن؛ کربلا مأمن همه کسانی است که دیگر زورشان به این دنیا نمی‌رسد

جاده فرار

جواد شاملو
الآن که این را می‌نویسم هنوز بناست اربعین امسال کربلا باشم و به لطف خدا، سرپنجه‌ شاهین قضا و تیغ تقدیر خللی در این تدبیر ایجاد نکرده. می‌دانی خوبی کربلا چیست؟ اینکه مقصد فرار است. چون منی نه به کربلا می‌رود و نه به آن تعبیر شاعرانه‌تر، به کربلا باز می‌گردد. چون منی به کربلا فرار می‌کند. کربلا نه مقصد است نه مسکن، کربلا مأمن است. مأمن از چه؟ از غم؛ (نه از منشأ غم). غم چیست؟ همان احساسی که قرآن از آن به ظلمات تعبیر می‌کند؛ در توصیف حال یونس علیه‌السلام در بطن نهنگ. این غم ترکیبی است از حس ناکامی و فقدان و از دست دادن با نگرانی، اضطراب و نامعلوم بودن آینده. واقعا تاریکِ تاریک است. غم، هر حزنی نیست! غم همان چاهی است که خود رادر قعر آن حس می‌کنی.
 چاهی که وقتی در آن به بالا نگاه می‌کنی، حلقه روشنایی کوچکی می‌بینی اما هیچ امیدی نداری که به آن حلقه برسی. غم نوعی ناامیدی است با چاشنی اندکی امید، که آن اندک‌امید هم فقط زخم را نمک می‌پاشد و نبودش کم‌دردتر است از بودش. امید اندک، تنها ارمغانش اضطراب است. شاید یوسف به آن حلقه نورانی کوچک نگاه می‌کرد و در خیالش می‌دید که دوباره به خانه بازگشته، برادرانش به راه راست هدایت شده‌اند و پشیمان و شرمسارند، آن‌وقت او با تمام وجود آن‌ها را می‌بخشد و زندگی همچون گذشته در خانه پدرش در کنعان ادامه می‌یابد. یوسف بالاخره به حلقه نورانی رسید، حلقه‌ای که تنها مقدمه مارپیچی از حلقات دیگر بود...
بگذریم از یونس و یوسف علیهماالسلام. داشتم می‌گفتم. برای برخی، دیگر سفر معنا ندارد؛ فرار است که معنا دارد. برخی که داستان زندگی‌شان را اگر بنویسی کشف ژانرش سخت می‌شود. چیزی است بین ژانر وحشت، دلهره، معمایی، رمانتیسم، درام (اعم از اجتماعی و خانوادگی)، کمدی سیاه، علمی‌-تخیلی، فانتزی (با تمایل به سمت فانتزی حماسی)، جنایی و شاید اندکی رئالیسم جادویی. (زندگی واقعی اینگونه است دیگر. اگر نگوییم برای همه، دستکم بر اغلب آدم‌ها و اگر نگوییم برای اغلب آدم‌ها، دستکم برای خیلی‌ها. برای خودم که دستکم در برهه‌ای همین‌گونه بود.)
فرار کجا رخ می‌دهد؟ جایی که دیگر ما زورمان نمی‌رسد‌. زورمان مثلا به خودمان نمی‌رسد‌. اراده نلغزیدن را از دست داده‌ایم. زورمان به دیگران نمی‌رسد، زورمان به این جهان گذران نمی‌رسد. فرار وقتی رخ می‌دهد که می‌فهمیم دایره اختیارمان برای تغییر دادن دور و برمان چقدر محدود است. وقتی در برابر سیر سریع و سرسام‌آور قطار روزگار که با صدایی کرکننده می‌گذرد، چیزی جز یک نگاه بهت‌آلود نداریم. وقتی در می‌یابیم نه ما مدیر زندگی‌مان هستیم و نه زندگی یک میز مدیریتی است که ما بر فرازش ایستاده باشیم و بر آن محیط باشیم. ما بیشتر شبیه طعمه یک عنکبوتیم که لابه لای تارهای گسترده‌اش گرفتاریم و تنها با حرکاتی پرمشقت، زیرکانه و جانکاه می‌توانیم خودمان را نجات دهیم‌. تازه اگر بتوانیم. ما ناگهان پرتاب شده‌ایم در میانه هزاران داستانی که نه آغازش را می‌دانیم و نه انجامش را. 
باید گریخت. به جایی که دیگر صدای سایش مداوم و خشن چرخ‌های قطار روزگار بر ریل‌های آهنین زمان را نشنویم. به جایی که خود را طعمه تار چسبناک حوادث نبینیم؛ به جایی که نه کت دروغین مدیریت تنمان باشد نه پیله متعفن حوادث. به جایی که نه مثل خواب و رؤیا وهم‌آلود باشد و نه مثل واقعیت، سنگین و کریه و عبوس. به جایی که مثل پاندول، دائم بین امید و ناامیدی در نوسان نباشیم. بلکه به نوعی خلسه و سکون برسیم، سرشار از رضا و تسلیم. به جایی که تنفس هوایش فقط تبش ساعت‌وار قلب را تضمین نکند و عمل تنفس، محدود به مکانیزمی فیزیکی مابین ملکول‌های هوا و اندام‌های بدن نباشد. به جایی که بتوان آن قطعه افشین یداللهی را بی‌لکنت خواند:
دوباره زنده شدم بعد از این همه مردن
به خانه آمده‌ام بعد از این همه تبعید
دوباره پنجره‌ام بعد از این‌همه دیوار
به اعتماد چشم تو بعد از این‌همه تردید
شبیه مرهمی که روان است تمام زخم‌های مرا بردی
مرا گرفتی از من تنها به دست خویش سپردی
نفس نکشیدم پیش از تو، هوا اگر هوای تو باشد
غزل نمی‌شنوم بعد از تو، صدا اگر صدای تو باشد‌‌.
باید فرار کرد. چون ما زورمان کم است. اما او زورش زیاد است. او همان روز هم زورش زیاد بود. می‌توانست با لشکر جن و ملک کار را تمام کند. می‌توانست با بازوی قمر بنی هاشم کار را تمام کند. می‌توانست خودش کار را تمام کند. می‌توانست با همان تصرف ولایی که شمر را از غارت خیام پیش از شهادت امام منصرف کرد، کل سپاه را از صحرای کربلا منصرف کند. می‌توانست با همان تصرف کاری کند لشکر به طفل شیرخوار آب بدهد. می‌توانست آن سه‌شعبه را در میانه راه برگرداند؛ برای او که کاری نداشت. پدرش رد شمس می‌کرد؛ جدش شق‌القمر. می‌توانست حنجرش را همچون حنجر اسماعیل در برابر خنجر مقاوم کند، جای بوسه فاطمه که کم از جای بوسه هاجر نبود. او زورش زیاد بود اما نخواست که زورش بچربد. اجازه داد زور دنیا با تمام توان بر او بچربد. نه عجب که کربلا مأمن است. آنجا شاه، بی‌امان بود....
جاده فرار
دریافت همه صفحات
دانلود این صفحه
آرشیو