«جنگل پرتقال» فیلم خرده‌پیرنگی که این روزها روی پرده نقره‌ای است بیش‌وکم مخاطبان را راضی کرده است

مصائب یک نویسنده بااستعداد

گروه فرهنگی
«جنگل پرتقال» داستان مردی است که استعداد نوشتن داشته و پای این استعداد ایستاده و در دانشگاه آن را پی گرفته. اما بعد از دانشگاه، نتوانسته از آن بهره‌ای بردارد. فیلم از جایی شروع می‌شود که مرد با استعداد بیکار، تازه توانسته یک معلم ادبیات در مدرسه‌ای کاملا معمولی با شاگردانی بی‌انگیزه نسبت به ادبیات شود. سهراب همانند خیلی از کسانی که استعداد زیادی داشته‌اند به دلیل ترکیب اشتباهات مهلک خود و نامردی روزگار به مرادی نرسیده‌اند، اعصاب درست و حسابی ندارد. ترکیب این بی‌اعصابی و بی‌تجربگی، از سهراب معلم خوبی نساخته. مدیر مدرسه‌ای که سهراب در آن به تدریس مشغول است، با تحکم از سهراب می‌خواهد مدرک لیسانسش را از دانشگاه بگیرد تا پرونده او در مدرسه تکمیل شود. مدیر دل خوشی از سهراب ندارد و سهراب دیگر نمی‌تواند این کار را به تعویق بیندازد. او باید راهی دانشگاه آزاد تنکابن شود. جایی که در آنجا ادبیات نمایشی خوانده. این سفر، به یک سفر درونی در وجود سهراب منجر می‌شود. او بعد از این سفر آدم دیگری شده و احتمالا به سمت آینده متفاوتی می‌رود. 
«جنگل پرتقال» فیلم خرده‌پیرنگی است که این روزها روی پرده نقره‌ای است و بیش و کم مخاطبان را راضی کرده. هرچند فیلمنامه آن گاهی به صورت کسل‌کننده‌ای از ریتم می‌افتد و در مواقعی با صدای بلند و نخ‌نما شعار می‌دهد. سهراب بهاریان اسم اصلی‌اش علی است. او در دانشگاه نمایشنامه‌های درجه‌یکی می‌نوشته اما زندگی ناسالمش در نهایت باعث  شده او نویسنده خوبی نشود. از مختصات زندگی ناسالم ابتدا در همین می‌دانیم که او شدیدا به دام اعتیاد افتاده و تازه از فرآیند سخت ترک کردن فارغ شده است. وقتی به دانشگاه آزاد تنکابن می‌رسد متوجه می‌شود اسم کسی بر سر زبان‌ها افتاده که هم‌کلاسی او بوده و استعداد و هنر به خصوصی نداشته. آدم‌هایی مثل سهراب خود را مظلوم و قربانی می‌بینند. اختلال شخصیت قربانی یک اختلال روانی است که در آن فرد همواره حق خود را غصب شده می‌پندارد. این احساس آدم‌هایی مثل سهراب همیشه هم غلط نیست و اگر باری مصداق درستی پیدا کند به‌راستی آن‌ها را از کوره در می‌برد. سهراب هم وقتی نزد مسئول آموزش گروه هنر رفت تا مدرک خود را بگیرد، دلش پر بود و نتوانست روندهای همیشه ملال‌آور و کلافه‌کننده اداری را تحمل کند. این شد که سفر چندساعته سهراب تبدیل به یک سفر یک روزه شد تا روز بعد کارت معافیت سهراب به دست مسئول آموزش برسد و کارش راه بیفتد. او در همین چند ساعت معطلی، فهمید دختری که در دانشگاه عاشق سهراب بوده به تازگی تصادف کرده و بخشی از حافظه خود را از دست داده است. سهراب به این دختر ظلم بزرگی کرده که فعلا نمی‌دانیم چیست اما بخش دیگری از گذشته سیاه او را شکل می‌دهد. حالا که دختر گذشته‌اش را فراموش کرده، وقت خوبی است که سهراب دوباره به خود جرئت دهد و او را ببیند. هم می‌تواند از او طلب بخشش کند و هم می‌تواند، خدا را چه دیدی، به ازدواج با او فکر کند. در ادامه می‌فهمیم این دختر، مریم، حافظه خود را از دست نداده و تصادف، احتمالا صحنه‌سازی‌ای بیش نبوده. تنکابن شهر کوچکی است و سایه ظلمی که سهراب در دوران دانشجویی به مریم کرده هنوز بر سر او سنگینی می‌کرده و مریم احتمالا به دنبال راهی   برای فرار از این گذشته بوده است. 
جنگل پرتقال از برخی انگاره‌های کلیشه‌ای به‌دور نیست. مثلا در مورد دهه‌هشتادی‌ها، نسل جدید یا نسل زد، نگاهی طرح‌واره‌ای و نادقیق ارائه می‌دهد. همچنین درباره حقوق زن حرف‌های عجیبی می‌زند. سهراب در خوابگاه دانشگاه، او در توجیه این کار خود به مریم می‌گوید که تا آن زمان دختر  دیگری ندیده بوده و نمی‌دانسته وقتی یک دختر به او می‌گوید «دوستت دارد» باید دقیقا چه‌کار کند. این حرف بی‌منطق، کل فیلم را از چشم می‌اندازد. چراکه شدیدا به نظر می‌رسد این فقط حرف سهراب نیست، حرف خود فیلم است. یعنی چه این حرف‌ها؟ سهراب باید تجربه می‌داشت؟ یعنی مثلا چند دختر قبل از مریم را بدبخت می‌کرد تا تازه می‌فهمید با مریم چگونه رفتار کند؟   
سوای این نکات منفی، «جنگل پرتقال» می‌توانست به یک فیلم خرده‌پیرنگ دوست‌داشتنی و حال‌خوب‌کن تبدیل شود. اگر در فیلم‌نامه، شخصیت‌پردازی و نویسندگی قدری بهتر می‌بود.        
 مصائب یک نویسنده بااستعداد
دریافت همه صفحات
دانلود این صفحه
آرشیو