اختلال سوگواری طولانی چیست و چگونه باید با آن مواجه شد
از سوگواری تا اختلال سوگواری
سالها پیش بود، یک شب در خانه نشسته بودیم. برادر بزرگترم، بهدنبال کاری از خانه خارج شد. درحالیکه خداحافظی میکرد و در را میبست، صدای قدمهای پایش را که شتابان از پلهها پایین میرفت شنیدم. یک دقیقه بعد، صدای درِ گاراژ را شنیدم که پس از بیرونبردن دوچرخهاش محکم بسته میشد. دقایقی بعد، صدای شدید گرومب از پایین خیابان به گوشم خورد. درعینحال، فکر کردم که فریای خفه به گوشم خورد. من فقط 10 سال داشتم. هنوز نمیتوانستم تکههای ماجرا را بهدرستی به هم وصل کنم.
وقتی برادرم داشت از خیابان میگذشت، اتومبیلی بهسرعت به او خورده بود. او درجا نمرد. مادرم شتابان او را به بیمارستان برد. من شب را در خانه دوستم ماندم. ما در کف اتاق نشیمن با تشکها اردو زدیم. دوستم گفت: «مطمئنم که فقط پایش شکسته است.» من گفتم: «خوب میشود.» با هم دعا کردیم. روز بعد، مادرم در چارچوبِ در هقهقکنان ایستاد و گفت: «برادرم مرد.» او را در آغوش گرفتم. میدانستم که مجبورم بهخاطر او قوی باشم. آنچه نمیدانستم این بود که با مرگ برادرم زندگی مادرم نیز، بهنحوی، پایان یافت.
ما در مراسم خاکسپاری گریستیم. در گورستان گریستیم. در خانه گریستیم. بعد از چند ماه، من دیگر گریه نکردم. اما گریهکردن مادرم هرگز پایان نیافت. او تمام فکروذکرش شده بود گور برادرم. هر روز به آنجا میرفت، سنگ مرمر سفید گورِ او را تمیز میکرد و گلهای سفیدی روی آن میگذاشت. او هم ناامید شده بود و هم از این دنیا خشمگین بود. در دوران نوجوانیام زمانی به این نتیجه رسیدم که او باید دچار افسردگی شده باشد، اما اشتباه میکردم.
عجیب نیست که اشتباه میکردم. در آن زمان، حتی روانشناسان حرفهای هم تشخیصی رسمی برای سوگواریِ ماندگار نداشتند. سالها بعد این امر تغییر کرد، وقتی وضعیتی که مادرم بهاحتمالزیاد دچار آن بود، به نام «اختلال سوگواری طولانی»، به ویراست پنجم کتاب راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات ذهنی افزوده شد. این تشخیص متکی بر دو عامل است. عامل نخست انکار است: سوگواریکنندگان نمیتوانند مرگ شخصی را که از دست دادهاند بپذیرند و این خود باعث علائمی مثل غموغصه، خشم یا احساس گناه میشود که بیش از دوازده ماه بهطول میانجامد.
همین ماندگاری، سوگواریِ عادی را از سوگواریِ طولانی جدا میکند. درحالیکه اولی چون موجی است که گاه اوج میگیرد و سپس فروکش میکند، دومی مانند خطی افقی پیش میرود. سوگواریِ طولانی مبتلایانش را در دام نشخوار ذهنی و درگیریِ فکری میاندازد. این به دومین عامل تشخیص میانجامد: آسیبزایی. بعضی از مبتلایان کار خود را رها میکنند؛ بعضی دیگر از اشخاص و مکانهایی که آنها را به یاد عزیزِ ازدسترفته میاندازد میگریزند. گریختن فقط یکی از نشانههای بارز این اختلال است. درحالیکه احساس گناه، خشم و خود را مقصرشمردن از علائم برجسته سوگواریِ بیمارگون است، یکی از مهمترین نشانههای آن ازدستدادن معنا در زندگی است. اشخاصی که در اندوه و سوگواریِ ممتد و طولانی فرو میروند اغلب معنا و مقصدی در زندگی بدون عزیزِ ازدسترفته نمییابند.
این همان چیزی است که مادرم میگفت. بیست سال پس از مرگ برادرم، مادرم هنوز میگفت: «وقتی برادرت مرد، تکهای از وجود من هم با او مرد. من دیگر هرگز سالم و سرحال نخواهم شد.» البته او تا وقتی مجبور بود زنده ماند. اما تنها چیزی که انتظارش را میکشید تجدید دیدار با برادرم بود.
مراقبت از من برای او به وظیفهاش تبدیل شده بود، اما برایش لذتی نداشت. من علتش را نمیفهمیدم. اما اکنون تحقیق پژوهشگران در ژاپن و ایتالیا نشان میدهد که چگونه سوگواریِ طولانی همدلی و احساس یگانگی را کم میکند. دانشمندان به افراد داغدیده عکسهایی از عزیزِ ازدسترفته و عکسهای دیگری از بستگان یا غریبههای زنده نشان دادند. سپس واکنش همدلانه آن افراد را با نوعی روش تصویربرداری سنجیدند. نتیجه: هرچه بیماران سوگوارتر بودند، همدلیِ کمتری با بستگانِ زنده خود داشتند. اما همدلیشان با شخصِ درگذشته افزایش یافته بود.
مادرم تنها مورد نبود. تحقیق گستردهای در سال ۲۰۲۱ نشان داد که بین ۷ تا ۱۰ درصد از همه افراد داغدیده دچار سوگواریِ بیمارگون میشوند. وقتی تعداد مرگها در زمان همهگیری کووید-۱۹
افزایش یافت، تعداد سوگواران بیمارگون هم طبیعتاً افزایش یافت. این فزونی فقط ناشی از افزایش عددیِ مرگهای مربوط به همهگیری نبود، بلکه چگونه مردنِ افراد است که تعیین میکند آیا بازماندگان دچار این اختلال میشوند یا نه. به قول یکی از روانپزشکان بالینی، «اگر شخص نزدیکی را بهطور غیرمنتظره از دست دهید، بیشتر احتمال دارد که دچار سوگواری طولانی شوید.»
ازدستدادنِ ناگهانی شامل مرگ بر اثر قتل، خودکشی، تصادف یا بیماریِ غیرمنتظره میشود. ازدستدادن در صورتی تبدیل به ضربه روحیِ شدیدتری میشود که شما فرصتی برای خداحافظی نداشته باشید. حاصلِ آن اغلب احساس ضعف و ناتوانی است. همانطور که یک روانپزشک، در راهنمای بالینیاش با عنوان عواقب ضربه روحی (۲۰۲۲) مینویسد، عوامل شخصی، مانند جنسیت مؤنث، تحصیلات کم و اختلال ذهنی موجود، خطر ابتلا به سوگواری طولانی را افزایش میدهند. ازسویدیگر، داشتن خانوادهای غمخوار و مهربان و وجود حلقهای از دوستان نزدیک و صمیمی میتواند خطر سوگواری طولانی را کاهش دهد.
اما حتی یک خانواده غمخوار و مهربان هم نتوانست مریم را که در دام سوگواری طولانی افتاد محافظت کند. در یک صبح بهاری پدر این مددکار اجتماعیِ به او زنگ زد و گفت: «مشکلی برای برادرت پویا پیش آمده است. نمیتوانم او را بیدار کنم.» او با عجله سوار ماشین شد و به خانه پدر و مادرش رفت، اما کار از کار گذشته بود. پویا، ورزشکاری که تازه پنجاهسالگی را پشتسر گذاشته بود، در خواب مرده بود. کالبدشکافی بعداً نشان داد که او دچار انسداد عروق کرونری بوده است. هیچکس از این امر خبر نداشت، چون هیچ علامتی از بیماری در او دیده نمیشد. مرگ او مثل اجل معلق خانواده را تکان داد.
مریم در مکالمهای با دوستانش گفته بود: «میدانستم که او مرده، اما نمیخواستم این را قبول کنم. در حالت انکار شدید بودم.» پویا تنها برادر و بهترین دوست او بود. او خواهر نداشت. آنها از زمان کودکی هر روز یکدیگر را میدیدند. در پی مرگ او، فکروذکر مریم این بود که نقش او در مقام خواهر چه میشود. طی دو سال و نیم بعد، زندگی اجتماعیِ مریم به هم خورد. پیش از مرگ پویا، او پرانرژی، فعال و اهل معاشرت با دیگران بود. پس از مرگ برادر، مریم منزوی و گوشهگیر شد و از وقتگذرانی با خانواده و دوستانش دست کشید.
مریم میگوید: «گوشه عزلت اختیار کردم. بهندرت خانه را ترک میکردم. و وقتی بیرون میرفتم، برای راهپیمایی طولانی میرفتم. تنهای تنها.» او مسیرهایی را برمیگزید که در آنجا به یاد برادر نیفتد. او میترسید که دوستان مشترکشان را ببیند. او میگوید: «در خواربارفروشی هدفون کوچکم را سریع در گوشم میگذاشتم تا مجبور نباشم با کسی حرف بزنم.» الگوهای انکار و اجتناب او، هر دو، علائم آشکار اختلال سوگواری طولانی هستند. اما او در ابتدا متوجه این علائم نبود.
آنچه مریم متوجهش شده بود غمی عمیق و دائمی بود و سرانجام با خود فکر کرد که دو سال و نیم رنجکشیدن کافی است. او به پزشک خانوادگیاش گفت که تمام مدت بیحوصله و ناراحت است و از او کمک خواست. دکتر به افسردگیِ او مشکوک شد و برایش داروی ضدافسردگی تجویز کرد. او شرح میدهد: «بعد از 6 ماه مداوا اگر سعی میکردی به هر قیمتی توجه مرا جلب کنی باز موفق نمیشدی. این معالجه اصلاً هیچ کمکی به کاهش اندوه و سوگواریام نکرد.» تقریباً مثل هر رواندرمانگری که «غصه را چاره میکند»، مریم هم بهدنبال درمان ازطریق گفتوگو رفت. بااینهمه، درمان او، حتی همراه با داروهای ضدافسردگی، موفق از آب درنیامد. علتش آن بود که افسردگی نوعی اختلال خُلقی است، اما سوگواری طولانی نوعی اختلال ناشی از استرس، مشابه با اختلال روانیِ بعد از حادثه است و در ناحیه دیگری از مغز ریشه دارد.
پژوهشها این امر را تأیید میکنند. در سال ۲۰۱۶ یکی از این تحقیقات نشان داد که تأثیر داروی عموماً تجویزشده ضدافسردگیِ سیتالوپرام از دارونما بیشتر نیست. در این تحقیق بعضی از بیماران همزمان تحت درمانی قرار گرفتند که بهطور خاص برای اختلال سوگواری طولانی طراحی شده بود. بااینهمه، این دارو تأثیر مثبت اندکی بر آن دسته از بیمارانی داشت که دچار افسردگی کلاسیک هم بودند. بهعبارتدیگر، فقط علائم افسردگی بهبود یافت، نه علائم مربوط به سوگواری.
این آزمایش در واقع میتواند توضیح دهد که چرا برخی افراد سوگوار وقتی سرانجام داروی ضدافسردگی را امتحان می کنند برای مدتی کمی بهتر می شوند؛ اما علائم مربوط به سوگواری طولانی بههیچوجه فروکش نمیکند. واقعیت این است که مادران سوگوار در پی ازدستدادن فرزند هرگز به زندگی عادی برنمیگردند. تحقیقی در سال ۲۰۲۲ نشان داد که این تجربه فعالیت مغزی آنان را تغییر میدهد. پژوهشگران در دانشگاه کالیفرنیا، عکسهای کودکان درگذشته را به مادران سوگوارشان نشان دادند و جریان خون مغزشان را با اسکنر تصویربرداری کردند. آنها ارتباطی فوقالعاده قوی میان دو ناحیه مغز یافتند: ناحیه نخست، آمیگدال، تعیین میکند که چهچیزی مهم است و اضطراب را مدیریت میکند. دومی، هسته شکمی تالاموس در چگونگیِ واکنشِ ما به خاطرات عاطفیِ بلندمدت تأثیر میگذارد. نوعی حلقه بازخوردی میان این دو ناحیه وجود دارد و گاه حتی پاسخ جنگ یا فرار را برمیانگیزد. پژوهشگران همچنین دریافتند که سوگواری شدید، توانایی مادران برای یادگیری، استفاده از زبان و مدیریت افکار را بهطور دائمی کاهش میدهد.
عصبشناسان دهههاست که میدانند سوگواری بر مغز تأثیر میگذارد، سوگواری اندازهی مغز را هم تغییر میدهد. یافتههای پژوهشی در چین نشان میدهد، هیپوکامپِ چپِ افراد سوگوار کوچکتر است، ناحیهای از مغز که شبیه به اسب دریایی است و نقش تعیینکنندهای در شکلگیری خاطرهها دارد. هیپوکامپ در حافظه کلامی هم نقش دارد؛ تحقیقی که در کالیفرنیا انجام شده بود نشان میداد که حافظه کلامی مادران سوگوار کاهش یافته است. سوگواری این ناحیه مغزی را بهطور غیرمستقیم، درنتیجه استرس بیش از حد، منقبض میکند.
هورمون نیز به همان اندازه این امر را روشنتر میکند که چگونه سوگواری طولانی مغز ما را تغییر میدهد. «هورمون اجتماعیِ» اکسیتوسین که در هنگام شیردادن بهطور طبیعی ترشح میشود، به گیرندههایی در مغز متصل است. به گفته پژوهشگران، «بیماران مبتلا به اختلال سوگواری طولانی، گیرندههای اکسیتوسین کمتری در سیستم پاداشدهیِ خود دارند». براین اساس گروهی از پژوهشگران میگویند که اختلال سوگواری طولانی را میتوان نوعی اعتیاد دانست، زیرا دارای همان مسیرهای پاداش اعتیاد به داروهای مخدر است. به همین دلیل، اکنون آنها قرصهای نالتروکسان را به شرکتکنندگان در یک آزمایش بالینی میدهند. نالتروکسان یک داروی مخدر است که برای درمان اعتیاد از آن استفاده میشود. بنابراین نالتروکسان سریعتر از اکثر داروهای ضدافسردگی عمل میکند و از دیگر داروهای مخدر رایج برای درمان اعتیاد، مثل متادون، ارزانتر است. این دارو به جلوگیری از خودکشیهای ناشی از سوگواری هم کمک میکند.
هرچند این آزمایش هنوز پایان نیافته است، اما روانپزشکان مفیدبودن این رویکرد را گزارش کردهاند. به گفته آنان: «مصرف نالتروکسان توسط مبتلایان به اختلال سوگواری طولانی سبب شده است که جرئت کنند از خانه و خلوت خود خارج شوند و بهدنبال فرصتهایی برای پیوندهای جدید اجتماعی باشند.» این درمان مبتنیبر کاهش توجه مدام به شخص درگذشته است. تضعیف این پیوند درهای روابط جدید را به روی بیماران شفایافته میگشاید.
باوجوداین، برخی از صاحب نظران، رواندرمانیِ تخصصی را برای برطرفکردن علائم سوگواری طولانی ترجیح میدهند؛ به نظر آنان، نالتروکسان آنقدر قوی است که نهتنها میتواند دلبستگیهای قدیمی را کاهش دهد، بلکه ممکن است از دلبستگیهای جدید به دیگران هم جلوگیری کند. با این حال یک پژوهشگر با نام شییر، با بهرهگیری از دههها پژوهش، تصدیق میکند که افسردگی و سوگواری مسیرهای عصبیِ متفاوتی دارد و داروهای ضدافسردگی نمیتواند مفید باشد. او با شروعکردن از این فرض که سوگواری اساساً واکنشی استرسی است، بر این باور است که امروزه درمانِ سوگواری شامل مواجهکردنِ بیمار با شیوههایی همچون خیالپردازی، تصور و تخیلکردن مکالماتی با عزیز ازدسترفته و تشخیص و تعیین اهدافی برای زندگی معنادار است. این مسئله به بیماران کمک میکند تا درمان صحیح را بیابند.
مریم که برادرش پویا را از دست داده، به این شیوه درمان شده است. او شدیداً طالب آن بود که تحت درمان قرار بگیرد تا درد و رنجش متوقف شود، اما درعینحال مقاومت زیادی هم احساس میکرد. به گفته خودش، «نگران بودم که خاطره برادرم را فراموش کنم». این دودلی معمولاً در سوگواریِ طولانی وجود دارد و به همین علت است که برخی پژوهشگران آن را «تلخ و شیرین» مینامند. یادآوری خاطرات ممکن است دردناک باشد، اما برای بسیاری از بیماران این خاطرات تنها چیزی است که از عزیزان ازدسترفتهشان برای آنها به جا مانده است. همانقدر که آنها میخواهند علائم بیماریشان از بین برود، به خاطراتشان هم وابستهاند. بیماران میترسند که درمان، آن خاطرات را از ذهنشان پاک کند. برخی از پژوهشگران می گویند به همین علت است که بسیاری از بیمارانِ مبتلا به اختلال سوگواری طولانی تا سالها از طلب کمک سر باز میزنند.
اما واقعیت خلاف این است. به گفته شییر: «درمان اختلال سوگواری طولانی خاطرات بیماران از شخصِ درگذشته را محو نمیکند، بلکه به آنها کمک میکند که این فقدان را بپذیرند و سلامتی خود را بازیابند.»
درمان شییر از مجموعهای از شیوههای درمانی استفاده میکند تا بتواند علائم مختلفی را که بیماران دچار آناند مهار کند. در جلسه نخست از هر بیماری خواسته میشود که در دفتر یادداشتی دربارهی کنترلکردن سوگواری بنویسد. این تمرینی پنجدقیقهای در خانه است که مریم باید در آن مینوشت که چهوقت سوگواریاش به اوج رسیده و چهچیزی عامل آن بوده است.
سپس، طی جلسات درمان، آنها درباره اقلام یادداشتی او، عواملی که آغازگر آن بودهاند، و دربارهی شیوههای مقابلهکردنش با سوگواری صحبت کردند. شییر برخی از این سازوکارهای مقابله را «از خط خارجکننده» مینامد. آنها اغلب در آغاز برای کمکردن سطح استرس مفیدند، اما نهایتاً همگی دشمن بیماران میشوند. از خط خارجکنندههای عام شامل منزویشدن، احساس گناه و خودمقصرپنداری میشوند. در واقع، مریم با چیزی بیش از منزویکردن خود در خانه و دوریگزیدن از همه برنامههای اجتماعی از خط خارج شده بود. او عادت داشت که به سناریوهای «چه میشد اگر» یا «ای کاش» فکر کند. شب پیش از مرگ برادرش پویا، خانواده روز سختی را پشت سر گذاشته بود. پویا خیلی خسته بود و زود به رختخواب رفته بود. هرچند مریم پیش از شببهخیرگفتنِ کریس با او صحبت کرده بود، اما افکار خلاف واقع مرتباً به ذهنش راه مییافت. افکاری مثل این: «او واقعاً خسته به نظر میرسید، شاید مسئله دیگری هم وجود داشته است. باید از او میپرسیدم.
اینهمه مرا به یاد موضوعی انداخت که سی سال بود در پسِ ذهنم باقی مانده بود. من و مادرم هیچگاه درباره آن سخنی نگفتیم. هرگز. این نوعی تابو بود. در آن شب مردادماه 1370 برادرم از خانه بیرون نرفته بود که برای خودش چیزی بخرد. در واقع، او اصلاً نمیخواست خانه را ترک کند. در عوض، مادرم او را فرستاده بود تا نان بگیرد. هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که چه اتفاقی میافتد، اما بههرحال آیا احساس گناه مادرم را تحلیل نمیبرد؟
شییر میگوید: «بیماران اغلب چنین تصوراتی را تجربه میکنند. ما این را خودمقصرپنداشتنِ مراقب یا سرپرست مینامیم. وقتی کودکی بههرنحوی میمیرد، والدین او در مقام سرپرست احساس شکست میکنند. این امری غیرعقلانی است، اما افراد همهنوع سناریوی فرضی برای خودشان میسازند، مثلاً میگویند: "اگر من او را 10 دقیقه دیرتر فرستاده بودم، هیچ اتفاقی نمیافتاد."» براساس پژوهشی در سال ۲۰۲۱، هرقدر شخص تصورات خلاف واقعی ازایندست بیشتر داشته باشد، شدت سوگواری طولانیاش بیشتر میشود.
این درمان ترفند خاصی برای ازبینبردن احساس گناه ندارد. اما وقتی که مریم شروع به پذیرش مرگ پویا کرد، افکار خلاف واقعش کمکم ناپدید شد. یک تمرین مهم برای موفقشدن در این امر آن بود که مرگ پویا را در ذهنش بارها مرور کرد، نوعی ترفند مواجهه که افراد مبتلا به «اختلال روانیِ بعد از حادثه» از آن برای پذیرفتن و وفقدادن خود با ضربه روحی استفاده میکنند. درمانگر مریم (شییر) از او خواست که داستان چگونگی مرگ پویا را برایش تعریف کند. او باید آن را روی تلفنش ضبط میکرد و هر روز در خانه به آن گوش میکرد. در جلسات بعدی، او باید داستان را دوباره نقل میکرد و آن را از نو ضبط میکرد. با هر اجرای جدید، روایت مریم کمی مفصلتر میشد. این امر کمک کرد که وقوع مرگ پویا در واقعیت تثبیت شود. افزون بر این، این کار بهتدریج ترس او را از فراموشکردن خاطرات پویا برطرف کرد.
در آغاز، این کار سخت بود و به همین دلیل درمانگرش از او خواست که با لذایذ کوچکی به خودش پاداش دهد. او گفته بود که این پاداش میتواند هر چیزی باشد. او کمکم، مراقبت از خود و توجه به خودش را افزایش داد. علاوه بر این، درمانگرِ مریم کوشید تا پرهیز او از معاشرت با دیگران را رفع کند. هرچه درمان مریم به پایان نزدیکتر میشد، او نظراتش را بیشتر تغییر میداد و با مردم بیشتر معاشرت میکرد.
پیش از درمان، مریم حس آیندهنگری و هدفمندیِ زندگیاش را از دست داده بود. درمانگرش باید او را مجبور میکرد که هدفی بلندپروازانه برای خود بنویسد. او به یاد میآورد که «این کار واقعاً برایم دشوار بود.» اما سرانجام هدفی پیدا کرد و اکنون میخواهد به دیگر افراد داغدیده کمک کند. او میگوید: «ما نباید بهتنهایی سوگواری کنیم. وقتی شخص نزدیکی ناگهان میمیرد، نیاز به حلقه بزرگی از دوستان دارید که به شما کمک کنند. درمانگر به آنهایی که کسی را ندارند، کمک میکند.»
کاش میتوانستم این نوشته را با این خبر پایان دهم که مادرم نیز تغییر رَویه داد و به زندگی برگشت. اما چنین نشد. مدت کوتاهی پیش از همهگیری کرونا، او دچار بیماری علاجناپذیر سرطان ریه شد. او بیش از نیمی از زندگانیاش را در حال سوگواری بود. اکنون میدانم که لازم نبود اینطور باشد. بیماری او نامی داشت و قابلمعالجه بود. او میتوانست معالجه شود. ای کاش معالجه شده بود...
پی نوشت:
1- بخش های علمی این مطلب و قسمتی از روایت ها، نوشته مارتین دابلیو آنگلر روزنامهنگار حوزهی علم است.
وقتی برادرم داشت از خیابان میگذشت، اتومبیلی بهسرعت به او خورده بود. او درجا نمرد. مادرم شتابان او را به بیمارستان برد. من شب را در خانه دوستم ماندم. ما در کف اتاق نشیمن با تشکها اردو زدیم. دوستم گفت: «مطمئنم که فقط پایش شکسته است.» من گفتم: «خوب میشود.» با هم دعا کردیم. روز بعد، مادرم در چارچوبِ در هقهقکنان ایستاد و گفت: «برادرم مرد.» او را در آغوش گرفتم. میدانستم که مجبورم بهخاطر او قوی باشم. آنچه نمیدانستم این بود که با مرگ برادرم زندگی مادرم نیز، بهنحوی، پایان یافت.
ما در مراسم خاکسپاری گریستیم. در گورستان گریستیم. در خانه گریستیم. بعد از چند ماه، من دیگر گریه نکردم. اما گریهکردن مادرم هرگز پایان نیافت. او تمام فکروذکرش شده بود گور برادرم. هر روز به آنجا میرفت، سنگ مرمر سفید گورِ او را تمیز میکرد و گلهای سفیدی روی آن میگذاشت. او هم ناامید شده بود و هم از این دنیا خشمگین بود. در دوران نوجوانیام زمانی به این نتیجه رسیدم که او باید دچار افسردگی شده باشد، اما اشتباه میکردم.
عجیب نیست که اشتباه میکردم. در آن زمان، حتی روانشناسان حرفهای هم تشخیصی رسمی برای سوگواریِ ماندگار نداشتند. سالها بعد این امر تغییر کرد، وقتی وضعیتی که مادرم بهاحتمالزیاد دچار آن بود، به نام «اختلال سوگواری طولانی»، به ویراست پنجم کتاب راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات ذهنی افزوده شد. این تشخیص متکی بر دو عامل است. عامل نخست انکار است: سوگواریکنندگان نمیتوانند مرگ شخصی را که از دست دادهاند بپذیرند و این خود باعث علائمی مثل غموغصه، خشم یا احساس گناه میشود که بیش از دوازده ماه بهطول میانجامد.
همین ماندگاری، سوگواریِ عادی را از سوگواریِ طولانی جدا میکند. درحالیکه اولی چون موجی است که گاه اوج میگیرد و سپس فروکش میکند، دومی مانند خطی افقی پیش میرود. سوگواریِ طولانی مبتلایانش را در دام نشخوار ذهنی و درگیریِ فکری میاندازد. این به دومین عامل تشخیص میانجامد: آسیبزایی. بعضی از مبتلایان کار خود را رها میکنند؛ بعضی دیگر از اشخاص و مکانهایی که آنها را به یاد عزیزِ ازدسترفته میاندازد میگریزند. گریختن فقط یکی از نشانههای بارز این اختلال است. درحالیکه احساس گناه، خشم و خود را مقصرشمردن از علائم برجسته سوگواریِ بیمارگون است، یکی از مهمترین نشانههای آن ازدستدادن معنا در زندگی است. اشخاصی که در اندوه و سوگواریِ ممتد و طولانی فرو میروند اغلب معنا و مقصدی در زندگی بدون عزیزِ ازدسترفته نمییابند.
این همان چیزی است که مادرم میگفت. بیست سال پس از مرگ برادرم، مادرم هنوز میگفت: «وقتی برادرت مرد، تکهای از وجود من هم با او مرد. من دیگر هرگز سالم و سرحال نخواهم شد.» البته او تا وقتی مجبور بود زنده ماند. اما تنها چیزی که انتظارش را میکشید تجدید دیدار با برادرم بود.
مراقبت از من برای او به وظیفهاش تبدیل شده بود، اما برایش لذتی نداشت. من علتش را نمیفهمیدم. اما اکنون تحقیق پژوهشگران در ژاپن و ایتالیا نشان میدهد که چگونه سوگواریِ طولانی همدلی و احساس یگانگی را کم میکند. دانشمندان به افراد داغدیده عکسهایی از عزیزِ ازدسترفته و عکسهای دیگری از بستگان یا غریبههای زنده نشان دادند. سپس واکنش همدلانه آن افراد را با نوعی روش تصویربرداری سنجیدند. نتیجه: هرچه بیماران سوگوارتر بودند، همدلیِ کمتری با بستگانِ زنده خود داشتند. اما همدلیشان با شخصِ درگذشته افزایش یافته بود.
مادرم تنها مورد نبود. تحقیق گستردهای در سال ۲۰۲۱ نشان داد که بین ۷ تا ۱۰ درصد از همه افراد داغدیده دچار سوگواریِ بیمارگون میشوند. وقتی تعداد مرگها در زمان همهگیری کووید-۱۹
افزایش یافت، تعداد سوگواران بیمارگون هم طبیعتاً افزایش یافت. این فزونی فقط ناشی از افزایش عددیِ مرگهای مربوط به همهگیری نبود، بلکه چگونه مردنِ افراد است که تعیین میکند آیا بازماندگان دچار این اختلال میشوند یا نه. به قول یکی از روانپزشکان بالینی، «اگر شخص نزدیکی را بهطور غیرمنتظره از دست دهید، بیشتر احتمال دارد که دچار سوگواری طولانی شوید.»
ازدستدادنِ ناگهانی شامل مرگ بر اثر قتل، خودکشی، تصادف یا بیماریِ غیرمنتظره میشود. ازدستدادن در صورتی تبدیل به ضربه روحیِ شدیدتری میشود که شما فرصتی برای خداحافظی نداشته باشید. حاصلِ آن اغلب احساس ضعف و ناتوانی است. همانطور که یک روانپزشک، در راهنمای بالینیاش با عنوان عواقب ضربه روحی (۲۰۲۲) مینویسد، عوامل شخصی، مانند جنسیت مؤنث، تحصیلات کم و اختلال ذهنی موجود، خطر ابتلا به سوگواری طولانی را افزایش میدهند. ازسویدیگر، داشتن خانوادهای غمخوار و مهربان و وجود حلقهای از دوستان نزدیک و صمیمی میتواند خطر سوگواری طولانی را کاهش دهد.
اما حتی یک خانواده غمخوار و مهربان هم نتوانست مریم را که در دام سوگواری طولانی افتاد محافظت کند. در یک صبح بهاری پدر این مددکار اجتماعیِ به او زنگ زد و گفت: «مشکلی برای برادرت پویا پیش آمده است. نمیتوانم او را بیدار کنم.» او با عجله سوار ماشین شد و به خانه پدر و مادرش رفت، اما کار از کار گذشته بود. پویا، ورزشکاری که تازه پنجاهسالگی را پشتسر گذاشته بود، در خواب مرده بود. کالبدشکافی بعداً نشان داد که او دچار انسداد عروق کرونری بوده است. هیچکس از این امر خبر نداشت، چون هیچ علامتی از بیماری در او دیده نمیشد. مرگ او مثل اجل معلق خانواده را تکان داد.
مریم در مکالمهای با دوستانش گفته بود: «میدانستم که او مرده، اما نمیخواستم این را قبول کنم. در حالت انکار شدید بودم.» پویا تنها برادر و بهترین دوست او بود. او خواهر نداشت. آنها از زمان کودکی هر روز یکدیگر را میدیدند. در پی مرگ او، فکروذکر مریم این بود که نقش او در مقام خواهر چه میشود. طی دو سال و نیم بعد، زندگی اجتماعیِ مریم به هم خورد. پیش از مرگ پویا، او پرانرژی، فعال و اهل معاشرت با دیگران بود. پس از مرگ برادر، مریم منزوی و گوشهگیر شد و از وقتگذرانی با خانواده و دوستانش دست کشید.
مریم میگوید: «گوشه عزلت اختیار کردم. بهندرت خانه را ترک میکردم. و وقتی بیرون میرفتم، برای راهپیمایی طولانی میرفتم. تنهای تنها.» او مسیرهایی را برمیگزید که در آنجا به یاد برادر نیفتد. او میترسید که دوستان مشترکشان را ببیند. او میگوید: «در خواربارفروشی هدفون کوچکم را سریع در گوشم میگذاشتم تا مجبور نباشم با کسی حرف بزنم.» الگوهای انکار و اجتناب او، هر دو، علائم آشکار اختلال سوگواری طولانی هستند. اما او در ابتدا متوجه این علائم نبود.
آنچه مریم متوجهش شده بود غمی عمیق و دائمی بود و سرانجام با خود فکر کرد که دو سال و نیم رنجکشیدن کافی است. او به پزشک خانوادگیاش گفت که تمام مدت بیحوصله و ناراحت است و از او کمک خواست. دکتر به افسردگیِ او مشکوک شد و برایش داروی ضدافسردگی تجویز کرد. او شرح میدهد: «بعد از 6 ماه مداوا اگر سعی میکردی به هر قیمتی توجه مرا جلب کنی باز موفق نمیشدی. این معالجه اصلاً هیچ کمکی به کاهش اندوه و سوگواریام نکرد.» تقریباً مثل هر رواندرمانگری که «غصه را چاره میکند»، مریم هم بهدنبال درمان ازطریق گفتوگو رفت. بااینهمه، درمان او، حتی همراه با داروهای ضدافسردگی، موفق از آب درنیامد. علتش آن بود که افسردگی نوعی اختلال خُلقی است، اما سوگواری طولانی نوعی اختلال ناشی از استرس، مشابه با اختلال روانیِ بعد از حادثه است و در ناحیه دیگری از مغز ریشه دارد.
پژوهشها این امر را تأیید میکنند. در سال ۲۰۱۶ یکی از این تحقیقات نشان داد که تأثیر داروی عموماً تجویزشده ضدافسردگیِ سیتالوپرام از دارونما بیشتر نیست. در این تحقیق بعضی از بیماران همزمان تحت درمانی قرار گرفتند که بهطور خاص برای اختلال سوگواری طولانی طراحی شده بود. بااینهمه، این دارو تأثیر مثبت اندکی بر آن دسته از بیمارانی داشت که دچار افسردگی کلاسیک هم بودند. بهعبارتدیگر، فقط علائم افسردگی بهبود یافت، نه علائم مربوط به سوگواری.
این آزمایش در واقع میتواند توضیح دهد که چرا برخی افراد سوگوار وقتی سرانجام داروی ضدافسردگی را امتحان می کنند برای مدتی کمی بهتر می شوند؛ اما علائم مربوط به سوگواری طولانی بههیچوجه فروکش نمیکند. واقعیت این است که مادران سوگوار در پی ازدستدادن فرزند هرگز به زندگی عادی برنمیگردند. تحقیقی در سال ۲۰۲۲ نشان داد که این تجربه فعالیت مغزی آنان را تغییر میدهد. پژوهشگران در دانشگاه کالیفرنیا، عکسهای کودکان درگذشته را به مادران سوگوارشان نشان دادند و جریان خون مغزشان را با اسکنر تصویربرداری کردند. آنها ارتباطی فوقالعاده قوی میان دو ناحیه مغز یافتند: ناحیه نخست، آمیگدال، تعیین میکند که چهچیزی مهم است و اضطراب را مدیریت میکند. دومی، هسته شکمی تالاموس در چگونگیِ واکنشِ ما به خاطرات عاطفیِ بلندمدت تأثیر میگذارد. نوعی حلقه بازخوردی میان این دو ناحیه وجود دارد و گاه حتی پاسخ جنگ یا فرار را برمیانگیزد. پژوهشگران همچنین دریافتند که سوگواری شدید، توانایی مادران برای یادگیری، استفاده از زبان و مدیریت افکار را بهطور دائمی کاهش میدهد.
عصبشناسان دهههاست که میدانند سوگواری بر مغز تأثیر میگذارد، سوگواری اندازهی مغز را هم تغییر میدهد. یافتههای پژوهشی در چین نشان میدهد، هیپوکامپِ چپِ افراد سوگوار کوچکتر است، ناحیهای از مغز که شبیه به اسب دریایی است و نقش تعیینکنندهای در شکلگیری خاطرهها دارد. هیپوکامپ در حافظه کلامی هم نقش دارد؛ تحقیقی که در کالیفرنیا انجام شده بود نشان میداد که حافظه کلامی مادران سوگوار کاهش یافته است. سوگواری این ناحیه مغزی را بهطور غیرمستقیم، درنتیجه استرس بیش از حد، منقبض میکند.
هورمون نیز به همان اندازه این امر را روشنتر میکند که چگونه سوگواری طولانی مغز ما را تغییر میدهد. «هورمون اجتماعیِ» اکسیتوسین که در هنگام شیردادن بهطور طبیعی ترشح میشود، به گیرندههایی در مغز متصل است. به گفته پژوهشگران، «بیماران مبتلا به اختلال سوگواری طولانی، گیرندههای اکسیتوسین کمتری در سیستم پاداشدهیِ خود دارند». براین اساس گروهی از پژوهشگران میگویند که اختلال سوگواری طولانی را میتوان نوعی اعتیاد دانست، زیرا دارای همان مسیرهای پاداش اعتیاد به داروهای مخدر است. به همین دلیل، اکنون آنها قرصهای نالتروکسان را به شرکتکنندگان در یک آزمایش بالینی میدهند. نالتروکسان یک داروی مخدر است که برای درمان اعتیاد از آن استفاده میشود. بنابراین نالتروکسان سریعتر از اکثر داروهای ضدافسردگی عمل میکند و از دیگر داروهای مخدر رایج برای درمان اعتیاد، مثل متادون، ارزانتر است. این دارو به جلوگیری از خودکشیهای ناشی از سوگواری هم کمک میکند.
هرچند این آزمایش هنوز پایان نیافته است، اما روانپزشکان مفیدبودن این رویکرد را گزارش کردهاند. به گفته آنان: «مصرف نالتروکسان توسط مبتلایان به اختلال سوگواری طولانی سبب شده است که جرئت کنند از خانه و خلوت خود خارج شوند و بهدنبال فرصتهایی برای پیوندهای جدید اجتماعی باشند.» این درمان مبتنیبر کاهش توجه مدام به شخص درگذشته است. تضعیف این پیوند درهای روابط جدید را به روی بیماران شفایافته میگشاید.
باوجوداین، برخی از صاحب نظران، رواندرمانیِ تخصصی را برای برطرفکردن علائم سوگواری طولانی ترجیح میدهند؛ به نظر آنان، نالتروکسان آنقدر قوی است که نهتنها میتواند دلبستگیهای قدیمی را کاهش دهد، بلکه ممکن است از دلبستگیهای جدید به دیگران هم جلوگیری کند. با این حال یک پژوهشگر با نام شییر، با بهرهگیری از دههها پژوهش، تصدیق میکند که افسردگی و سوگواری مسیرهای عصبیِ متفاوتی دارد و داروهای ضدافسردگی نمیتواند مفید باشد. او با شروعکردن از این فرض که سوگواری اساساً واکنشی استرسی است، بر این باور است که امروزه درمانِ سوگواری شامل مواجهکردنِ بیمار با شیوههایی همچون خیالپردازی، تصور و تخیلکردن مکالماتی با عزیز ازدسترفته و تشخیص و تعیین اهدافی برای زندگی معنادار است. این مسئله به بیماران کمک میکند تا درمان صحیح را بیابند.
مریم که برادرش پویا را از دست داده، به این شیوه درمان شده است. او شدیداً طالب آن بود که تحت درمان قرار بگیرد تا درد و رنجش متوقف شود، اما درعینحال مقاومت زیادی هم احساس میکرد. به گفته خودش، «نگران بودم که خاطره برادرم را فراموش کنم». این دودلی معمولاً در سوگواریِ طولانی وجود دارد و به همین علت است که برخی پژوهشگران آن را «تلخ و شیرین» مینامند. یادآوری خاطرات ممکن است دردناک باشد، اما برای بسیاری از بیماران این خاطرات تنها چیزی است که از عزیزان ازدسترفتهشان برای آنها به جا مانده است. همانقدر که آنها میخواهند علائم بیماریشان از بین برود، به خاطراتشان هم وابستهاند. بیماران میترسند که درمان، آن خاطرات را از ذهنشان پاک کند. برخی از پژوهشگران می گویند به همین علت است که بسیاری از بیمارانِ مبتلا به اختلال سوگواری طولانی تا سالها از طلب کمک سر باز میزنند.
اما واقعیت خلاف این است. به گفته شییر: «درمان اختلال سوگواری طولانی خاطرات بیماران از شخصِ درگذشته را محو نمیکند، بلکه به آنها کمک میکند که این فقدان را بپذیرند و سلامتی خود را بازیابند.»
درمان شییر از مجموعهای از شیوههای درمانی استفاده میکند تا بتواند علائم مختلفی را که بیماران دچار آناند مهار کند. در جلسه نخست از هر بیماری خواسته میشود که در دفتر یادداشتی دربارهی کنترلکردن سوگواری بنویسد. این تمرینی پنجدقیقهای در خانه است که مریم باید در آن مینوشت که چهوقت سوگواریاش به اوج رسیده و چهچیزی عامل آن بوده است.
سپس، طی جلسات درمان، آنها درباره اقلام یادداشتی او، عواملی که آغازگر آن بودهاند، و دربارهی شیوههای مقابلهکردنش با سوگواری صحبت کردند. شییر برخی از این سازوکارهای مقابله را «از خط خارجکننده» مینامد. آنها اغلب در آغاز برای کمکردن سطح استرس مفیدند، اما نهایتاً همگی دشمن بیماران میشوند. از خط خارجکنندههای عام شامل منزویشدن، احساس گناه و خودمقصرپنداری میشوند. در واقع، مریم با چیزی بیش از منزویکردن خود در خانه و دوریگزیدن از همه برنامههای اجتماعی از خط خارج شده بود. او عادت داشت که به سناریوهای «چه میشد اگر» یا «ای کاش» فکر کند. شب پیش از مرگ برادرش پویا، خانواده روز سختی را پشت سر گذاشته بود. پویا خیلی خسته بود و زود به رختخواب رفته بود. هرچند مریم پیش از شببهخیرگفتنِ کریس با او صحبت کرده بود، اما افکار خلاف واقع مرتباً به ذهنش راه مییافت. افکاری مثل این: «او واقعاً خسته به نظر میرسید، شاید مسئله دیگری هم وجود داشته است. باید از او میپرسیدم.
اینهمه مرا به یاد موضوعی انداخت که سی سال بود در پسِ ذهنم باقی مانده بود. من و مادرم هیچگاه درباره آن سخنی نگفتیم. هرگز. این نوعی تابو بود. در آن شب مردادماه 1370 برادرم از خانه بیرون نرفته بود که برای خودش چیزی بخرد. در واقع، او اصلاً نمیخواست خانه را ترک کند. در عوض، مادرم او را فرستاده بود تا نان بگیرد. هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که چه اتفاقی میافتد، اما بههرحال آیا احساس گناه مادرم را تحلیل نمیبرد؟
شییر میگوید: «بیماران اغلب چنین تصوراتی را تجربه میکنند. ما این را خودمقصرپنداشتنِ مراقب یا سرپرست مینامیم. وقتی کودکی بههرنحوی میمیرد، والدین او در مقام سرپرست احساس شکست میکنند. این امری غیرعقلانی است، اما افراد همهنوع سناریوی فرضی برای خودشان میسازند، مثلاً میگویند: "اگر من او را 10 دقیقه دیرتر فرستاده بودم، هیچ اتفاقی نمیافتاد."» براساس پژوهشی در سال ۲۰۲۱، هرقدر شخص تصورات خلاف واقعی ازایندست بیشتر داشته باشد، شدت سوگواری طولانیاش بیشتر میشود.
این درمان ترفند خاصی برای ازبینبردن احساس گناه ندارد. اما وقتی که مریم شروع به پذیرش مرگ پویا کرد، افکار خلاف واقعش کمکم ناپدید شد. یک تمرین مهم برای موفقشدن در این امر آن بود که مرگ پویا را در ذهنش بارها مرور کرد، نوعی ترفند مواجهه که افراد مبتلا به «اختلال روانیِ بعد از حادثه» از آن برای پذیرفتن و وفقدادن خود با ضربه روحی استفاده میکنند. درمانگر مریم (شییر) از او خواست که داستان چگونگی مرگ پویا را برایش تعریف کند. او باید آن را روی تلفنش ضبط میکرد و هر روز در خانه به آن گوش میکرد. در جلسات بعدی، او باید داستان را دوباره نقل میکرد و آن را از نو ضبط میکرد. با هر اجرای جدید، روایت مریم کمی مفصلتر میشد. این امر کمک کرد که وقوع مرگ پویا در واقعیت تثبیت شود. افزون بر این، این کار بهتدریج ترس او را از فراموشکردن خاطرات پویا برطرف کرد.
در آغاز، این کار سخت بود و به همین دلیل درمانگرش از او خواست که با لذایذ کوچکی به خودش پاداش دهد. او گفته بود که این پاداش میتواند هر چیزی باشد. او کمکم، مراقبت از خود و توجه به خودش را افزایش داد. علاوه بر این، درمانگرِ مریم کوشید تا پرهیز او از معاشرت با دیگران را رفع کند. هرچه درمان مریم به پایان نزدیکتر میشد، او نظراتش را بیشتر تغییر میداد و با مردم بیشتر معاشرت میکرد.
پیش از درمان، مریم حس آیندهنگری و هدفمندیِ زندگیاش را از دست داده بود. درمانگرش باید او را مجبور میکرد که هدفی بلندپروازانه برای خود بنویسد. او به یاد میآورد که «این کار واقعاً برایم دشوار بود.» اما سرانجام هدفی پیدا کرد و اکنون میخواهد به دیگر افراد داغدیده کمک کند. او میگوید: «ما نباید بهتنهایی سوگواری کنیم. وقتی شخص نزدیکی ناگهان میمیرد، نیاز به حلقه بزرگی از دوستان دارید که به شما کمک کنند. درمانگر به آنهایی که کسی را ندارند، کمک میکند.»
کاش میتوانستم این نوشته را با این خبر پایان دهم که مادرم نیز تغییر رَویه داد و به زندگی برگشت. اما چنین نشد. مدت کوتاهی پیش از همهگیری کرونا، او دچار بیماری علاجناپذیر سرطان ریه شد. او بیش از نیمی از زندگانیاش را در حال سوگواری بود. اکنون میدانم که لازم نبود اینطور باشد. بیماری او نامی داشت و قابلمعالجه بود. او میتوانست معالجه شود. ای کاش معالجه شده بود...
پی نوشت:
1- بخش های علمی این مطلب و قسمتی از روایت ها، نوشته مارتین دابلیو آنگلر روزنامهنگار حوزهی علم است.
