جایگاه افغانستان در پازل راهبردی نظام بین الملل

مرتضی بنانژاد ، کارشناس ارشد مطالعات آمریکا
خروج پرشتاب نیروهای آمریکایی از افغانستان در اوت ۲۰۲۱ و سقوط متعاقب دولت کابل، نقطه عطفی در تاریخ معاصر این کشور و منطقه آسیای مرکزی بود. این رویداد نه تنها پیامدهای امنیتی، سیاسی و اجتماعی گسترده‌ای برای افغانستان به همراه داشت، بلکه معادلات ژئوپلیتیکی منطقه‌ای و بین‌المللی را نیز دستخوش تغییرات بنیادین کرد. در پی این خلأ  قدرت، روسیه با رویکردی عمل‌گرایانه و هوشمندانه، پس از تأملی استراتژیک، اقدام به رسمیت شناختن طالبان کرد. 
خروج آمریکا از افغانستان، که پس از دو دهه حضور نظامی صورت گرفت، به ظاهر تصمیمی متناقض به نظر می‌رسید؛ چرا که واشنگتن با اشراف کامل به پیامدهای آن، باز هم بر خروج پافشاری کرد. منافع اولیه آمریکا در افغانستان، پس از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، با اهدافی مشخص آغاز شد. از جنبه امنیتی (ضد تروریسم)، هدف اصلی نابودی شبکه القاعده، از بین بردن پناهگاه‌های تروریستی و جلوگیری از تکرار حملات مشابه ۱۱ سپتامبر بود. از منظر ژئوپلیتیکی، آمریکا به دنبال ایجاد پایگاهی برای نفوذ در منطقه استراتژیک آسیای مرکزی و قفقاز، و نیز کنترل و نظارت بر قدرت‌های رقیب منطقه‌ای همچون ایران، روسیه و چین بود. همچنین تلاش برای  ملت‌سازی  و دموکراسی‌سازی، به معنای ایجاد یک دولت باثبات، دموکراتیک و مرکزی که بتواند امنیت و توسعه را در افغانستان تأمین کند و از تبدیل شدن دوباره این کشور به دولت شکست‌خورده جلوگیری نماید، از دیگر اهداف اعلامی واشنگتن بود.
اما تناقض در خروج علی‌رغم آگاهی از پیامدها، در واقع نتیجه یک محاسبه استراتژیک بود. دولت آمریکا به خوبی می‌دانست که خروج شتاب‌زده می‌تواند به خلأ قدرت، بی‌ثباتی، و بازگشت گروه‌های تروریستی منجر شود. با این حال، دلایل پافشاری بر این تصمیم متعدد و پیچیده بودند. اولا، خستگی از «جنگ‌های ابدی»و هزینه‌های گزاف، عامل تعیین‌کننده‌ای بود. حضور ۲۰ ساله در افغانستان، تریلیون‌ها دلار هزینه مالی و هزاران کشته و زخمی برای آمریکا به بار آورد. افکار عمومی و نخبگان سیاسی هر دو جناح دموکرات و جمهوری‌خواه به شدت از  باتلاق افغانستان  خسته شده بودند. عدم دستیابی به اهداف  ملت‌سازی و ریشه‌کن کردن طالبان، توجیهی برای ادامه این حضور باقی نگذاشته بود. دوما، تغییر اولویت‌های استراتژیک جهانی، واشنگتن را وادار به بازتعریف تهدیدات کرد. آمریکا تمرکز استراتژیک خود را از  جنگ علیه ترور به  رقابت با قدرت‌های بزرگ  (Great Power Competition) با چین و روسیه تغییر داده است. برای رویارویی با چالش‌های اقتصادی، تکنولوژیک و نظامی چین در شرق آسیا و اقیانوس آرام، و مهار جاه‌طلبی‌های ژئوپلیتیکی روسیه در اروپا، آمریکا نیاز به بازتخصیص منابع و توان نظامی خود داشت. سوما، توافق دوحه، که دولت ترامپ با طالبان در سال ۲۰۲۰ امضا کرده بود، یک الزام سیاسی برای خروج ایجاد کرد. این توافق، خروج آمریکا را در ازای تضمین‌های امنیتی طالبان، به یک تعهد تبدیل کرده بود. چهارما، ناکارآمدی دولت و ارتش افغانستان نیز نقش مهمی ایفا کرد. دولت تحت حمایت آمریکا در کابل عمیقا فاسد و ناکارآمد بود و ارتش افغان علی‌رغم سال‌ها آموزش و تجهیز، فاقد انگیزه و توان لازم برای مقابله با طالبان بود. آمریکا به این نتیجه رسید که ادامه حمایت از چنین ساختاری، بی‌فایده است.
منافع آمریکا پس از خروج و در ارتباط با آسیای مرکزی و قفقاز نیز دچار دگرگونی شد. با خروج نظامی، رویکرد آمریکا برای تأمین منافع خود تغییر کرده است. واشنگتن اکنون بر مهار غیرمستقیم تروریسم از طریق عملیات فراافق (Over-the-horizon Operations) متکی است؛ یعنی استفاده از ابزارهای اطلاعاتی، نظارتی و حملات دقیق از راه دور برای مقابله با تهدیدات تروریستی بدون حضور نظامی گسترده. این رویکرد به معنای همکاری اطلاعاتی محدود با برخی بازیگران منطقه، از جمله طالبان، در صورت لزوم است. آمریکا همچنین به دنبال حفظ نفوذ دیپلماتیک و اقتصادی در آسیای مرکزی است و روابط خود را با پنج کشور آسیای مرکزی (قزاقستان، قرقیزستان، تاجیکستان، ترکمنستان، ازبکستان) از طریق فرمت دیپلماتیک«C5+1»تقویت کرده است. هدف، ارائه جایگزینی برای وابستگی صرف این کشورها به روسیه و چین و ترویج حاکمیت مستقل و توسعه اقتصادی پایدار است.
جایگاه افغانستان در پازل راهبردی نظام بین الملل