فیلم «اوپنهایمر» هشدار حاکم مستبد و پیری است به جهانی که سودای تغییرو نو شدن دارد

مجسمه آز ادی آمریکایی

جواد شاملو
در کارنامه کریستوفر نولان نام دو فیلم هست که با پیرنگ آثار این کارگردان همخوانی کاملی ندارد: دانکرک و اوپنهایمر. اولی یک درام تاریخی است و دومی یک بیوگرافی. حال آنکه دیگر آثار این کارگردان عمدتا در فضای ژانرهای اکشن و علمی-تخیلی است. محبوب‌ترین آثار او سه فیلم شوالیه تاریکی، تلقین و میان‌ستاره‌ای، آونگی میان این دو ژانرند. اما دو فیلم بیگانه با جهان نولان هیچ بهره‌ای از این دو ژانر نبرده‌اند و بیشتر روایت‌گر اتفاقات بزرگی در دل تاریخ جهان هستند. نولان فیلمسازی خلاق، مستعد و البته بازارشناس است. او مخاطبان را به سینماها می‌کشاند و با مفاهیم فلسفی، علمی و اخلاقی آن‌ها را مجذوب می‌کند. صرف نظر از اینکه رویکرد او در سینما چه میزان از نظر هنری و سینمایی ارزشمند است؛ فرمول او برای برقراری ارتباط با مخاطب، آنچه در دانکرک و اوپنهایمر دیدیم نیست.برای  هر دوی این فیلم‌ها نولان اصرار داشت مخاطبان برای دیدن آن‌ها راهی سینماهای آیمکس شوند تا فیلم‌ها را روی پرده‌هایی عریض و با نهایت کیفیت ببینند. هر دوی این فیلم‌ها از قاب‌بندی‌هایی موزون، کمال‌گرایانه و شیک برخوردار بودند؛ چیزی که از سینمای نولان بعید است. نولان چند فیلم کاملا تجاری و بلاک‌باستری در کارنامه خود دارد. او آدم قاب‌بندی‌های متوازن و خشک و رسمی استنلی کوبریکی نیست. این دو فیلم از سینمای نولان خارج‌اند. او در اوپنهایمر هم تلاش می‌کند ردپاهایی از خود به جا بگذارد اما در نهایت این فیلم هرگز یک فیلم نولانی نمی‌شود. چرا؟
  جای خالی عناصر جهان سینمایی نولان در اوپنهایمر
در اعصار گذشته برای توصیف وضعیت مواد در جهان می‌گفتند جهان از چهار عنصر تشکیل شده است. آب، باد، آتش و خاک. جهان سینمای کریستوفر نولان هم چهار عنصر همیشگی داشته است. اولین عنصر علم است. خاصه علوم روان‌شناسی، فیزیک و فلسفه اخلاق. نولان در فیلم‌های «ممنتو» و «تلقین» کاملا سوژه‌هایی روان‌شناختی همانند فراموشی و خواب را به تصویر می‌کشد. در «میان‌ستاره‌ای» نیز غرق فیزیک است و داستانش را با پدیده‌های حیرت‌آور اخترفیزیکی و کیهانی همچون سیاه‌چاله‌ها روایت می‌کند. او ظاهرا در «اوپنهایمر» هم به سراغ فیزیک رفته اما نه مثل دفعات قبل. این بار صرفا یک دانشمند فیزیک داریم، نه خود فیزیک را. در «میان‌ستاره‌ای»  فیزیک ساختار داستان را می‌ساخت. شخصیت‌ها با کرم‌چاله سفر می‌کردند و شخصیت اصلی موفق شد درون یک سیاهچاله را ببیند. داستان «اوپنهایمر» حول فیزیک است، اما فیزیک در تار و پود داستان حضور ندارد. نمی‌توانست هم حضور داشته باشد چون واقعه فیزیکی‌ای برای خود شخص اوپنهایمر روی نداده بود؛ واقعه فیزیکی در هیروشیما و ناکازاکی روی داد. در فیلم آخر نولان همه کله‌گنده‌های فیزیک جهان میان یکی از مهم‌ترین برهه‌های تاریخ این علم را می‌بینیم، اما خود فیزیک را نه. مثل این است که نولان زندگی‌نامه فروید را بسازد؛ آیا فیلمش داستانی روان‌شناختی خواهد شد؟ نه. تلقین و ممنتو اما روان‌شناختی‌اند حتی اگر هیچ دانشمندی از رشته روان‌شناسی در آن‌ها نباشد. فلسفه اخلاق هم سر و کله‌اش در جای جای آثار او پیدا می‌شود. او علاقه دارد با حسن و قبح‌های مخاطب بازی کند و توان قضاوت را از او بگیرد. مسئله‌ای که به نظر می‌رسد قطعا در اوپنهایمر هم بسیار جدی و پررنگ خواهد بود. بالاخره اوپنهایمر هیولا بود یا منجی؟ او چه کشمش‌های اخلاقی‌ای با خود داشت؟ اما فیلم به هیچ‌وجه به این کشمکش درونی نمی‌پردازد. او حتی تلاشی برای معلق ساختن ما بین اوپنهایمر خوب یا اوپنهایمر بد نمی‌کند. درست است که اوپنهایمر بعد از حمله اتمی آمریکا به ژاپن به نوعی عذاب وجدان دچار شد و با فعالیت‌های سیاسی سعی کرد جلوی اشاعه سلاح‌های کشتار جمعی را بگیرد؛ اما او حین ساخت بمب و آزمایش او هرگز کشمکش درونی‌ای از خود نشان نمی‌دهد. پس جای فلسفه اخلاق هم در این فیلم تقریبا خالی است.   
عنصر بعدی زمان است. نولان علاقه بسیار ویژه‌ای به این مفهوم دارد. اصلا او از مفاهیم علمی استفاده می‌کند تا با زمان بازی کند. زمان مسئله اصلی« تلقین» بود و در «میان‌ستاره‌ای» هم نقش پررنگی داشت. اما اوج بازی نولان با زمان در فیلم «تنت» بود. اثری که مجبور بودی آن را بارها و بارها ببینی تا بفهمی اصلا چه شد. اما نولان در دانکرک و اوپنهایمر نمی‌تواند زمان را در ساختار داستان بیاورد؛ پس آن را در نوع روایت داستان می‌آورد و سعی می‌کند با زاویه‌دیدها و خط داستانی‌ها و فلش‌بک‌ها، مخاطب را گیج کند اما مطلوب او این نیست. آنچه نولان را به زمان علاقه‌مند می‌سازد، رفت و آمد شخصیت‌ها در آن است نه رفت و آمد مخاطب در آن. دانکرک در واقع یک فیلم سه اپیزودی است که در اپیزود نخست یک هفته مانده به واقعه، در اپیزود دوم یک روز و در اپیزود آخر یک ساعت مانده به واقعه روایت می‌شود. این را مقایسه کنیم با کاری که او در تلقین با زمان می‌کند. یا در میان‌ستاره‌ای، زمانی که هر دقیقه در یک سیاره، مساوی هفت سال در زمین است! زمان می‌تواند دراماتیک باشد و تخصص نولان در درام ساختن از زمان است نه زمان‌بازی در روایت. در «اوپنهایمر» یک زمان داریم که در آن دکتر جی. رابرت اوپنهایمر، فیزیک‌دان برجسته و سازنده بمب اتم نشسته و در حال جواب پس دادن به بازجوها در مورد ارتباطش با حزب کمونیست و شوروی است. یک زمان فلش‌بک‌هایی است که به خاطرات او و اعترافاتش باز می‌گردد. یک خط زمانی دیگر مربوط به لویی اشتراوس، رئیس سازمان انرژی اتمی ایالات متحده و تلاش‌های او برای تصدی پست‌های سیاسی است. کسی که اوپنهایمر را به دام آن جلسات بازجویی انداخته بود. خط زمانی دیگر مربوط به فلش‌بک به خاطرات اشتراوس است. اینجا کارگردان مجبور است برای جلوگیری از گیجی کامل مخاطب دو خط زمانی را با رنگ از یکدیگر جدا کند. خط زمانی اشتراوس سیاه و سفید است و خط زمانی اوپنهایمر رنگی. خط زمانی اشتراوس در حالی سیاه و سفید است که بعد از خط زمانی اوپنهایمر رخ می‌دهد (الآن مثلا این حرکت خیلی جالب است...).می‌گویند وقتی تلقین در یکی از سینماهای آسیایی اکران می‌شد، آن کشور به ابتکار خود روی سطوح مختلف خواب‌ها عددگذاری کرده بود تا مخاطبان آن کشور بفهمند چی به چی است. اینجا نولان به نوعی خودش این کار عجیب را کرده و روی خطوط زمانی مختلف آن اسم گذاشته! این رفتارها نولانی نیست. همیشه این مخاطبان بودند که خود را می‌کشتند تا بفهمند آقای نولان چه می‌گوید. حالا این نولان است که خود را می‌کشد به مخاطب بفهماند چه می‌گوید. 
عنصر بعدی فیلم‌های او عشق و روابط عاطفی است. در آثار نولان روابط عاطفی حضوری ماورایی و بسیار مؤثر در داستان دارند. مثلا در  میان‌ستاره‌ای، عاقبت معلوم شد آن سیاره‌ای برای سکونت انسان‌ها مناسب است که معشوق یکی از شخصیت‌ها آن را تشخیص داده بود و بهتر بود همه از ابتدا به همان سیاره اعتماد می‌کردند. تنها در دانکرک و اوپنهایمر است که زن و عشق را به شکل نولانی نداریم. در دانکرک که اصلا زن نداریم، در اوپنهایمر هم زن‌ها حضوری بسیار گذرا و بی‌اهمیت دارند. یکی معشوقه اوپنهایمر است و دیگری همسر او. نمی‌توانیم چیز بیشتری در مورد آن‌ها بگوییم! رابطه اوپنهایمر با معشوقه کمونیستش می‌توانست بسیار دراماتیک از آب در بیاید. این رابطه باعث دردسر او و  در مظان اتهام بودن او شد اما خبری از سایه این عشق روی روح و شخصیت او نیست. همسر  اوپنهایمر هم تنها در یک سکانس دکوری نیست و آن هم در سکانسی که با اصرار به دیگران می‌فهماند بازجویی از رابرت اوپنهایمر و حذف او از عرصه سیاست ایالات متحده دسیسه و توطئه لویی اشتراوس است.  
عنصر بعدی نیز عبارت است از اکشن، جادوی موسیقی متن و صحنه‌های شلوغ، دوربین‌های کِرِین و در یک کلام جلوه‌های ویژه. طبیعی است که در یک فیلم زندگی‌نامه‌ای خبری از این‌ها نباشد اما سؤال ما هم همین است که نولان را چه به زندگی‌نامه و بیوگرافی؟ بدیهی است که هرکس می‌تواند هر ژانری دلش خواست بسازد؛ اما دل نولان واقعا چنین فیلمی را می‌خواسته؟
 همه باهم، بلند و یک‌صدا، تکبیر!
شاید. شاید واقعا می‌خواسته زندگی نامه اوپنهایمر را بسازد و اینگونه علاقه‌اش به فیزیک و قضاوت‌های دشوار و زمان را ارضا کند. این اصلا بعید نیست. در کارنامه هر کارگردانی فلیم‌هایی هست که از معدل آثار او نمره پایین‌تری می‌گیرد و این مسئله عجیبی نیست. ما هم این‌ها را ننوشتیم تا بگوییم «اوپنهایمر» نولان یک کار سفارشی است. اما مسئله اینجاست که خیلی شبیه کارهای سفارشی ساخته شده. «اوپنهایمر» یک فیلم کاملا ملی است؛ همانقدر که «نجات سرباز رایان» ملی بود. اصلا فیلم ضدجنگی نیست؛ همانقدر که نجات سرباز رایان ضدجنگ نبود. مهم‌ترین نشانه‌ای که ما را به این قضاوت می‌کشاند، صحنه‌ای است که در آن اوپنهایمر و اصحابش (!) از آزمایش انفجار بمب اتم سربلند بیرون آمده‌اند و سر از پا نمی‌شناسند. آن‌ها اوپنهایمر را روی دست بلند می‌کنند؛ گویی که او تنها کاپیتان یک تیم فوتبال است که قهرمان یک لیگ مهم شده و نه پدر مخوف‌ترین سلاح تاریخ.   اوپنهایمر نیز دستش را بالا می‌برد و برای آن‌ها تکان می‌دهد، در حالی که پشتش پرچم آمریکا با شکوه و وقار خاصی در حال اهتزاز است و  آفتاب پرفروغی نیز می‌تابد. زاویه دوربین لو انگل است و  از پایین، پرچم رقصان ایالات متحده و چهره خندان دکتر اوپنهایمر را می‌بینیم. از این کلاسیک‌تر، سنتی‌تر و کلیشه‌ای‌تر نمی‌توان سکانس ملی‌گرایانه ساخت. اهتزاز پرچم نشان شکوه ملیت است. این صحنه را که می‌بینی هر آن منتظری صدای سالار عقیلی را بشنوی که می‌خواند: «وطنم! ای شکوه پابرجا! زخمی سربلند دوران‌ها!». خودمان را بگذاریم جای مخاطبان آمریکایی که در سینمای آیمکس نشسته‌اند و تصویر را در بزرگ‌ترین و شفاف‌ترین حالت پیش روی خود می‌بینند. اگر کسی از میان جمعیت ندا دهد: «سربلندی و اقتدار روزافزون نظام مقدس ایالات متحده آمریکا و نابودی کفر و استکبار جهانی همه با هم بلند و یک‌صدا تکبیر!» جمعیت به پا می‌خیزد و تکبیر می‌گوید. خلاصه روی ملی بودن این نما هیچ شکی نیست. این نمای کلیشه‌ای آن هم از سوی کارگردان بازیگوش  و جاه‌طلبی چون نولان عجیب است. انگار پسر شر و شور مدرسه که نصف سال را در دفتر ناظم گذرانده ناگهان سر صف موقع پخش سرود ملی دست روی سینه بگذارد و حتی قطره اشکی هم از عشق وطن بریزد. نولان هم مثل آن بچه تخس و بی‌قاعده کشورش را دوست دارد اما این فیس و افاده‌ها به او نمی‌آید! این پلان ما را به یاد مجسمه آزادی می‌اندازد. خاصه که در دست مجسمه آزادی هم شعله‌ای آتش است و نولان هم در ابتدای فیلم اوپنهایمر را به پرومته تشبیه کرده بود؛ اسطوره‌ای یونانی که آتش را از خدایان دزدید و به انسان‌ها داد؛ به همین دلیل مورد خشم خدایان قرار گرفت و تا پایان عمر در غل و زنجیر به عذاب و شکنجه محکوم شد. این تشبیه البته از نولان نیست؛ از نویسنده کتابی است به نام «پرومته آمریکایی» که منبع فیلم نولان است. اما این تشبیه زیاد درست به نظر نمی‌رسد. پرومته با دزدیدن آتش به انسان‌ها خدمت کرد. درست است که او از نظر خدایان خائنی گناهکار شمرده شد اما انسان‌ها که او را خائن و گناهکار نمی‌شمرند. او به انسان‌ها چیزی داد که با آن تمدن را بسازند؛ ابزار درست کنند و غذا بپزند. آیا اوپنهایمر هم با ساخت بمب اتم یک موهبت به انسان‌ها هدیه کرد؟ آیا عذاب وجدان اوپنهایمر یک تنبیه غیرمنصفانه از سوی خدایانی ظالم بود؟ آیا اوپنهایمر آزادی را به ارمغان آورد؟ به هر رو او در برابر نیرویی که به قول فیلم آزادی جهان را تهدید می‌کرد و نزدیک بود که به سلاح هسته‌ای دست یابد ایستاد و آمریکا را زودتر از این سلاح برخوردار کرد. اگر یک فاشسیت نژادپرست همچون هیتلر که نژاد خود را نژاد برتر می‌دانست زودتر به بمب اتم دست می‌یافت، جهان چه خاکی برسرش می‌ریخت؟ این توجیهی است که خود اوپنهایمر برای ساخت بمب اتم مطرح می‌کند: «من نمی‌دانم ما از بمب اتم درست استفاده می‌کنیم یا نه؛ اما مطمئنم دشمن از آن درست استفاده نمی‌کند». گفتیم اوپنهایمر در فرآیند ساختن بمب هیچ شکی به دلش راه نمی‌دهد. او حتی لباس نظامی به تن می‌کند. رابرت یک یهودی است و جنگ با فاشیسم را خدمت به نژاد و دین خود نیز می‌داند. او یهودیان را مردم خود می‌خواند. (در جای دیگر نسبت به آمریکا اظهار عشق می‌کند و این متناقض به نظر می‌رسد). در اینجا به نظر می‌رسد آمریکا از بقای خود و حتی بقای جهان به طور کاملا مشروع دفاع می‌کند. اما آیا همه کشورهای جهان از ترس آلمان به فکر ساخت بمب افتادند؟ بحث، بحث قدرت بود نه بقا. چه کسی به آمریکا مأموریت داده بود از جهان آزاد در برابر فاشیسم و نازیسم دفاع کند؟ این چرخه استعمار و قدرت‌طلبی مگر منشائی جر اروپا داشت؟ آلمان قدرت‌طلب و نژادپرست مگر در جایی جز اروپا متولد شد؟ و آیا مگر نمی‌شد با سلاح‌های دیگر جلوی آلمان نازی را گرفت و آیا مگر پیشتر ایالات متحده با ایجاد خرابکاری در محل ساخت بمب اتم، دستیابی آلمان به بمب را متوقف نکرده بود و آیا مگر نمی‌شد آمریکا در مرحله آمادگی برای ساخت بمب دست نگه می‌داشت؟ ساخت بمب در فیلم توجیه شد. در کمال ناباوری، استفاده از آن هم در ژاپن توجیه می‌شود. «ژاپنی‌ها جنگ را تمام نمی‌کنند. اگر بخواهیم با سلاح‌های کنونی با ژاپن بجنگیم هم همانقدر کشته به بار می‌آید». این خلاصه استدلالی است که مقامات آمریکایی را بر آن می‌دارد در ژاپن از بمب اتم استفاده شود. حتی خود اوپنهایمر اضافه می‌کند از تأثیر روانی انفجار اتمی غافل نشوید! یک قارچ بزرگ و هزاران کشته در کسری از ثانیه. اینجا می‌رسیم بر سر مهم‌ترین سؤال: موضع فیلم و کارگردان در قبال ساخت و استفاده از بمب اتم چیست؟
 مجبور بودیم؛ می‌فهمی؟ مجبور!
«اوپنهایمر» یک فیلم ملی است و در تاریخ آمریکا هرگز تریبون‌های ملی این کشور از جنایت عظیم هیروشیما و ناکازاکی ابراز انزجار و اعلام برائت نکرده‌اند. در این فیلم اوپنهایمر که در حقیقت شخصیتی روان‌پریش و کینه‌توز بوده است تنها بعد از نابودی هیروشیما و ناکازاکی عذاب وجدان می‌گیرد و علیه جنگ تسلیحاتی فعالیت می‌کند. اما این فعالیت در حالی است که گویی خود او هم می‌داند چاره‌ای جز آنچه شد نبوده است. موضع فیلم چنین چیزی است: «باید می‌شد ولی ای کاش می‌شد نشود». در پایان فیلم اشتراوس می‌گوید رابرت برای خودنمایی علیه بمب اتم فعالیت می‌کرد در حالی که خودش می‌دانست مجبور بودیم! آری فیلم می‌پذیرد که چقدر جنگ بد است و سیاست‌مداران گاهی می‌توانند چقدر خبیث باشند اما چه کنیم که چاره‌ای نیست. بعد از استفاده از بمب اتم آنچه در فیلم مطرح می‌شود ساخت و استفاده از بمب هیدروژنی است! وقتی ساخت و استفاده از بمب اتم توجیه شد، چرا بمب هیدروژنی توجیه نشود. اینجاست که واقعیت این فیلم باز هم برایمان هولناک‌تر می‌شود. این فیلم گویی تنها در صدد توجیه بمب اتم نیست؛ گویی پای یک تهدید در میان است. 
 مرگ بر مرگ
گویی این فیلم می‌گوید اگر مجبور باشیم، اگر «آزادی جهان» در معرض خطر قرار بگیرد، ممکن است باز هم از بمب اتم استفاده کنیم. نه! حتی ممکن است مجبور باشیم از بمب اتم استفاده کنیم. خیلی هم تلخ است. تن اوپنهایمر می‌لرزد. ولی حواس‌تان باشد! ممکن است ها! آن روی سگ آمریکا را بالا نیاورید! عذاب وجدان اوپنهایمر بعد از استفاده از بمب بیشتر یک عذاب وجدان احساسی و مالیخولیایی است؛ نه یک رفتار ملی و منطقی. گویی فیلم می‌گوید تصمیمات ملی و منطقی ممکن است گاه با ترجیحات شخصی افراد ناسازگار باشد؛ اما وقتی مجبور باشیم چاره‌ای نیست. مواظب باشید! آمریکا ممکن است باز هم مجبور شود! دیدید ترومن چگونه به اوپنهایمر گفت «نازک‌نارنجی»؟ اعصاب آمریکا را به هم بریزید دوباره جهان در معرض نابودی قرار می‌گیرد! اوپنهایمر انگار یک رجز است. رجزی برای یادآوری هژمون و هیمنه نظامی ایالات متحده آمریکا. هژمونی که در ایجاد آن نابودی هیروشیما و ناکازاکی نقشی پررنگ ایفا می‌کند. این فیلم می‌تواند خود بمب اتمی باشد در اذهان عمومی. فیلم «اوپنهایمر» هشدار حاکم مستبد پیری است به جهانی که سودای تغییرو نو شدن دارد. «اینک مرگ شدم؛ نابودگر دنیاها». گویی این شعر نه نجوای اوپنهایمر، بلکه رجز آمریکاست. این فیلم در پاسخ به تحولاتی ساخته شده که می‌توان آن را گذار به نظم نوین جهانی دانست. تحولاتی که ابهت و بلندای نظامی آمریکا را خدشه‌دار ساخته است. این فیلم یک تلنگر است به جهانی که می‌خواهد از عصر آمریکا عبور کند. «اینک مرگ شدم، نابودگر دنیاها». انصافا مرگ بر آمریکای ما ایرانی‌ها معنای روشنی دارد: مرگ بر مرگ!
 مجسمه آز ادی آمریکایی