«ناتور دشت» را می‌توان یک حرکت جدی و رو به جلو در روند ایستا و تکراری سینمای اجتماعی به حساب آورد

به وقت تعلیق

جواد شاملو 
یکی از ابتلائات سینمای ایران که آن را هرآینه از تبدیل شدن به یک صنعت و برقراری ارتباط مناسب با گستره وسیع‌تری از مخاطبان محروم می‌کند، عدم وجود تنوع در ژانرهای گیشه است. سال‌هاست که گیشه سینمای ایران در قبضه ژانر کمدی، اجتماعی و در رتبه بعدی دفاع مقدس قرار دارد. این در حالی است که سلیقه مخاطب ایرانی به هیچ‌وجه در این دوـسه ژانر خلاصه نمی‌شود و نحوه رفتار مخاطب در پلتفرم‌های نمایش خانگی، مؤید این مدعاست. ژانر اجتماعی سینمای ایران عمدتاً در فضاهای شهری یا حاشیه‌نشینی می‌گذرد، با داستان‌هایی سیاه و خانه‌های خاکستری و قهرمان‌هایی بی‌رنگ. همان طور ژانر کمدی هم در سینمای ما بیش‌و‌کم به تکرار افتاده است. انحصار ژانر باعث می‌شود دست فیلم‌ساز در خلاقیت بسته شود، پس جای تعجب نیست که کمدی هرچه بیشتر به سمت جلافَت و سخافت برود و درام اجتماعی هرچه بیشتر از رذالت و خباثت مایه بگیرد.
طعم ناب تعلیق
در این میان اما فیلمی در جشنواره فجر ۱۴۰۴ خودنمایی می‌کند که ما می‌توانیم با اعتماد به‌نفس کامل آن را در ژانر دلهره و معمایی جا دهیم و هم‌زمان آن را دارای ارجاعات و مایه‌های پررنگ اجتماعی بدانیم. فیلمی که برخلاف جریان غالب آثار ژانر درام اجتماعی، در آپارتمان‌های خاکستری و لوکیشن‌های غریب حاشیه شهرها نمی‌گذرد، به معنای واقعی کلمه قهرمان دارد و از تعلیقی نفس‌گیر و پایانی قدرتمند بهره می‌گیرد. قهرمان، تعلیق، پایان، چه عناصر مهجوری در سینمای ایران! اما چرا «ناتور دشت» به کارگردانی سیدمحمدرضا خردمندان بی‌شک یکی از بهترین دستاوردهای سینمای ایران در تمام طول عمر خود است؟
فیلم خوب به مثابه گروگان‌گیری 
چراکه این فیلم می‌کُشد و زنده می‌کند؛ همچون یک گروگان‌گیری یا آدم‌ربایی که قربانی را می‌کُشد و زنده می‌کند. همچون یسنا، که چه در واقعیت و چه در «ناتور دشت» مرد و زنده شد. «ناتور دشت» هم می‌کُشد و زنده می‌کند. فیلم خوب، سینما را به یک انبار تاریک تبدیل می‌کند و تماشاگران را به قربانیان یک گروگان‌گیری یا آدم‌ربایی. آن‌ها دست‌وپابسته و دهان‌بسته باید به نظاره یک کابوس بنشینند؛ در حالی که هیچ دخل و تصرفی نمی‌توانند در آن داشته باشند. آن‌ها در اوج میل به تغییر رخدادهای فیلم، کاملاً از ایجاد چنین تغییری ناتوان‌اند. درست همانند کسی که کابوس می‌بیند؛ مثلاً می‌بیند که دزدی وارد خانه شده، می‌خواهد داد بزند، جز صدای خفیفی از او خارج نمی‌شود. می‌خواهد دیگران را خبر کند، جز کلمات مبهمی نمی‌تواند بگوید. می‌خواهد خودش برود و با دزد درگیر شود، اما می‌بیند که انگار جسمش از ایجاد هرگونه تغییر در شرایط ناتوان است. این احساسی فراتر از تعلیق است؛ این احساس که باید کاری بکنی اما نمی‌توانی. در اینجا فقط نمی‌خواهی بدانی ثانیه بعد چه رخ می‌دهد، بلکه حرص می‌خوری از آنچه دارد پیش رویت اتفاق می‌افتد.
داستان کشتن و زنده کردن
«ناتور دشت» داستان کُشتن و زنده کردن است. محیط‌بانی که به اشتباه با گلوله پای یکی از اهالی روستا را از کار انداخته، می‌بیند که حالا پس از سال‌ها، معلولیتی که او مسببش بوده، باعث شده مرد نتواند از دختر خودش حفاظت کند و مانع ربایش او شود. محیط‌بان احمد، مردی است وظیفه‌شناس و معتقد که حالا خود را در تحقق آرمان‌هایش بی‌اندازه شکست‌خورده می‌بیند؛ و برای چنین نقشی چه کسی می‌تواند بهتر از هادی حجازی‌فر باشد؟ محیط‌بانی که تا حالا از حیوانات منطقه حفاظت می‌کرده، خود را در ربایش یک بچه دخیل می‌بیند و حالا خود را به آب و آتش می‌زند که بچه پیدا شود؛ همچون کسی که کُشته و حالا می‌خواهد زنده کند. او در نهایت موفق می‌شود.
رهایی از قفس راز
یکی از همکاران محیط‌بانی‌اش از بد روزگار در کار فروش پرنده‌های شکاری افتاده است؛ از جغد بگیر تا شاهین و شاید عقاب. احمد پرنده‌های همکار قدیمی‌اش را آزاد می‌کند؛ بی‌اعتنا به التماس‌های همکارش و به این بها که او نیز راز پای پدرِ یسنای ربوده‌شده را فاش کند. اما گویی هم‌زمان با آزاد شدن پرنده‌ها، احمد نیز از قفس این راز قدیمی رها می‌شود. او اول خود را پیدا می‌کند؛ همان هویتی که این راز آن را ربوده بود. سپس بعد از آزاد کردن خودش، به یاری تقدیر دخترک را نیز آزاد می‌کند. احمد حتی در درگیری با سارق یسنا نیز کاری می‌کند که سارق زیر چند خروار خاک دفن شود؛ سپس بر خاک پنجه می‌کشد تا سارق را نجات دهد. او اینجا هم می‌کُشد و زنده می‌کند؛ البته، شاید.
 به وقت تعلیق