من کجا؟ باران کجا؟
جواد شاملو
روحمان کویر لوت شد از بس باران نیامد. دل ما به باران محتاج است؛ محتاجتر از سدهای مملکت، محتاجتر از محصولات کشت دیم، محتاجتر از این زمین خشک. ای کاش ببارد؛ حتی اگر کل تهران قفل شود و ترافیک کل خیابانها را تبدیل به پارکینگ کند. حتی اگر دلمان بگیرد و مجبور باشیم صدای همایون شجریان را در گوشمان بگذاریم تا بخواند: «ابر میبارد و من میشوم از یار جدا». حتی اگر بگویند اسیدی است. ای کاش شب تا صبح ببارد و از آن شبهایی بشود که قیصر در وصفشان میگفت: «دیشب باران قرار با پنجره داشت؛ روبوسی آبدار با پنجره داشت؛ یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد؛ چک چک، چک چک...چکار با پنجره داشت؟». اگر آن شب باران نمیبارید، قیصر چنین شعری نمیگفت. باران از ایرانیها شاعر میسازد. شاید همین بارانهای شبانه بود که قیصر را قیصر کرد.
چکار با پنجره داشت؟ این پرسش کوتاه قیصر امینپور در بطن خود یک درنگ عمیق و هوشمندانه نهفته دارد. او به ما میآموزد که برای یافتن شعر، برای کشف معنا، و برای بازگشت به خود، باید لحظهای از تکاپوی بیوقفه بایستیم و بپرسیم: «چه کسی دارد اینچنین عمیق با ما حرف میزند؟».
بسیاری از ما، در مسابقه رسیدن به خط پایان فرضی، چنان غرق در آینده شدهایم که اکنون را از یاد بردهایم. زندگی ما شبیه به کوهنوردی است که تمام تمرکز و توانش بر فتح قله است؛ بدون لحظهای توقف برای نفس کشیدن و دیدن منظرهها. او بیوقفه تلاش میکند، از همه لذتها میگذرد تا به هدف برسد، اما وقتی بالاخره به قله میرسد، نه تنها نایی برای لذت بردن از شکوه قله در تنش باقی مانده، بلکه سرمایهای برای ماندن و بهرهبرداری از دستاوردش ندارد. این کوهنورد، تمام مسیر را با خود بیگانه بوده و حتی در اوج موفقیت نیز تهی و تنهاست.
رسالت شعر در این جهان پرشتاب، همین درنگ و مکث اجباری است. شعر، به کمک ما میآید تا برای یک لحظه هم که شده، از دویدن دست بکشیم و «خلوت» و «اکنون» داشته باشیم. شعر، نه یک فرار از واقعیت، بلکه راهی برای رویارویی واقعی با خودمان است. وقتی واژگان قیصر، فروغ یا شاملو در ذهن ما حک میشوند، ما را مجبور میکنند تا سکونی از جنس تفکر عمیق داشته باشیم.
این سکون، خلوتی است که در آن میتوانیم صدای «چک چک باران» را نه صدای یک تهدید، بلکه زبان محرمانه طبیعت با پنجره روحمان بشنویم. شعر میگوید که «خودِ ما»، گنجینهای است که در تکاپوی بیامان زندگی گم شده است. تنها با درنگ است که میتوانیم دوباره «خودمان» را پیدا کنیم؛ خودِ تشنه و کویری که بیش از هر سد یا محصولی، به بیداری و توجه ما محتاج است.
روحمان کویر لوت شد از بس باران نیامد. دل ما به باران محتاج است؛ محتاجتر از سدهای مملکت، محتاجتر از محصولات کشت دیم، محتاجتر از این زمین خشک. ای کاش ببارد؛ حتی اگر کل تهران قفل شود و ترافیک کل خیابانها را تبدیل به پارکینگ کند. حتی اگر دلمان بگیرد و مجبور باشیم صدای همایون شجریان را در گوشمان بگذاریم تا بخواند: «ابر میبارد و من میشوم از یار جدا». حتی اگر بگویند اسیدی است. ای کاش شب تا صبح ببارد و از آن شبهایی بشود که قیصر در وصفشان میگفت: «دیشب باران قرار با پنجره داشت؛ روبوسی آبدار با پنجره داشت؛ یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد؛ چک چک، چک چک...چکار با پنجره داشت؟». اگر آن شب باران نمیبارید، قیصر چنین شعری نمیگفت. باران از ایرانیها شاعر میسازد. شاید همین بارانهای شبانه بود که قیصر را قیصر کرد.
چکار با پنجره داشت؟ این پرسش کوتاه قیصر امینپور در بطن خود یک درنگ عمیق و هوشمندانه نهفته دارد. او به ما میآموزد که برای یافتن شعر، برای کشف معنا، و برای بازگشت به خود، باید لحظهای از تکاپوی بیوقفه بایستیم و بپرسیم: «چه کسی دارد اینچنین عمیق با ما حرف میزند؟».
بسیاری از ما، در مسابقه رسیدن به خط پایان فرضی، چنان غرق در آینده شدهایم که اکنون را از یاد بردهایم. زندگی ما شبیه به کوهنوردی است که تمام تمرکز و توانش بر فتح قله است؛ بدون لحظهای توقف برای نفس کشیدن و دیدن منظرهها. او بیوقفه تلاش میکند، از همه لذتها میگذرد تا به هدف برسد، اما وقتی بالاخره به قله میرسد، نه تنها نایی برای لذت بردن از شکوه قله در تنش باقی مانده، بلکه سرمایهای برای ماندن و بهرهبرداری از دستاوردش ندارد. این کوهنورد، تمام مسیر را با خود بیگانه بوده و حتی در اوج موفقیت نیز تهی و تنهاست.
رسالت شعر در این جهان پرشتاب، همین درنگ و مکث اجباری است. شعر، به کمک ما میآید تا برای یک لحظه هم که شده، از دویدن دست بکشیم و «خلوت» و «اکنون» داشته باشیم. شعر، نه یک فرار از واقعیت، بلکه راهی برای رویارویی واقعی با خودمان است. وقتی واژگان قیصر، فروغ یا شاملو در ذهن ما حک میشوند، ما را مجبور میکنند تا سکونی از جنس تفکر عمیق داشته باشیم.
این سکون، خلوتی است که در آن میتوانیم صدای «چک چک باران» را نه صدای یک تهدید، بلکه زبان محرمانه طبیعت با پنجره روحمان بشنویم. شعر میگوید که «خودِ ما»، گنجینهای است که در تکاپوی بیامان زندگی گم شده است. تنها با درنگ است که میتوانیم دوباره «خودمان» را پیدا کنیم؛ خودِ تشنه و کویری که بیش از هر سد یا محصولی، به بیداری و توجه ما محتاج است.
تیتر خبرها
تیترهای روزنامه
-
من کجا؟ باران کجا؟
-
روز جهانی مبارزه با استکبار جهانی
-
نبرد ارادهها بر سر انحصار خودرو
-
راه رسیدن به رشد اقتصادی افزایش سرمایهگذاری است
-
کاهش تصدیگری دولت راه توسعه پایدار اقتصادی است
-
نوآوری مالی بستر تحقق رشد اقتصادی
-
پیشدرآمدی بر یک بحران اقتصادی در آمریکا
-
معمای خوشبختی!
-
سرمایهگذاری خصوصی محرک رشد مناطق کمبرخوردار
-
ایران و چین در مسیرهمکاری بلندمدت
-
نشر در تنگنای کاغذ



